اتوبوس!
همه چیز تند تر از آنچه انتظارش را داری پیش می رود
صبح پیامک آمد؛ مادر سرکار خانم (ض) به رحمت خدا رفته اند. می خواستم سوار مترو شوم، یک لحظه میخ کوب ماندم. صدای جیغ جیغ درب قطار بلند شد، خودم را پرت کردم داخل. جواب فرستادم : آخ.. . لیست درس های این ترم را نگاه می کنم:۱۱ ردیف. گیج می زنم. نظام وظیفه می گوید وقت داری. همان می شود که دلت می خواست. کسر خدمت برای هیچ کس. چای می ریزم. فکر می کنم که قول داده بودم که سیگار نکشم یا قول نداده بودم؟ یادم نمی آید. سه بار از جلوی مزارشان رد شده ام. بار چهارم می روم. فاتحه می خوانم و به روح خودم درود می فرستم! کشو را باز می کنم، هنوز ۴-۵تایی از لقمه های پشمک مانده است.
زنگ می زنم آموزش و پرورش، ساعت ۱۲٫۵ است. رفته اند. فکر می کنم. مدرسه ۴ کلاسه است. سقف هایش ریخته اند. شیشه هایش شکسته است. دلار بالا رفته بود ولی سر به پایین گرفت. سرسام گرفتم از بس هر جا نشستم از دلار و طلا شنیدم.
نان فروشی محل دیگر نان سبزی نمی دهد، سبزی فروش از جعبه ای ۸هزار تومن به ۲۱هزارتومن ازیاد کرده است. پیرمرد راننده تاکسی به جای آنکه ۳۲۵ تومن را ۳۵۰ بگیرد، ۳۰۰ می گیرد. فکس می کنم. می رسد. اپراتور ۱۱۸ به زور پاسخ م را می دهد. تلفنم زنگ می خورد. پیامک ۲روز پیشش را جواب ندادم. مقاله را می خواهد. کار عقب است. چای سرد شده. end note x6 را دانلود می کنم و فکر می کنم ممکن است پایان نامه م را توی آن بنویسم؟ . زنگ می زند. جواب نمی دهم. می رود تهران. بچه ها سراغش را از من می گیرند. خبری ندارم. می خواهم بروم شرکت. خجالت می کشم. سه شنبه هم با ماشین دوبار رفتم و دوبار هم درب را نزدم و آخر برگشتم. مجید از آن دختری می گوید که از دوست پسرهایش خسته شده و بچه می خواهد.
هومن برایم صاحب آن پورشه مشکی دم در دانشگاه را نشان می دهد و می گوید ترم ۱۶ کاردانی است. باور نمی کنم. می گوید سوپر میلیاردر است. باور می کنم. سعید جمعه باشگاه عروسی ش است. ۴۵۰ کیلومتر آن طرفتر. جیمیل را باز کرده اند. برنامه هفته م را از توی دفتر چه م عکس می گیرم و تنظیم می کنم رو Lock screen گوشی م. چند هفته است وبلاگش را آپدیت نکرده. در پلاس کامنت می گذارم و خودم را قاطی چند بحث بی نتیجه می کنم. قرار دوستانه در حاشیه نمایشگاه را نمی روم.
ایمیل ها را یکی یکی مرور می کنم. یادداشت آن سایت را هم ننوشته ام. وبلاگ ها را مرور می کنم. از من به عنوان دوست عزیز و بسیار محترم یاد کرده. مور مورم می شود. لذتش را توی خودم خفه می کنم. دلم برای حسین پناهی تنگ می شود. پاییز شده است. کامنت گذاشته: شما دچار چی هستی؟ کلا. جواب می نویسم: بلی، سوال بعد. یکی دو روزی بود که چراغ جیتاکش خاموش بود. می ترسیدم که نکند بلاکم کرده باشد. من تا چند روز پیش، هیچ وقت روشن نکرده بودم. فقط گاه و بیگاه استتوس هایش را می خواندم. دلم خوش بود. امروز چراغش روشن بود. دلم خوش شد. بلاکم نکرده است. باز نامرئی می شوم. سوابق دانشگاهم را چک می کنم. گند زده ام به همه چی. امید می دهد.
ایمیل زده از راز گل سرخ، داوود. از راز خودم یادم می آید. از رازی که دیروز شنفتم و قول دادم فراموش کنم. کتاب خاطرات را بر میدارم و برای زن برادرم می برم. همان وقتی که ماشین ش را می خواهم قرض بگیرم. سه روز پیش به دختر خاله م که باردار است زنگ زدم. سراغ سه کتابی که برایش فرستادم می گیرم که اگر خوانده است و خوشش آمده از همان جنس برایش بفرستم. فکر می کند که لازمشان داشته م و برای همان زنگ زده ام. بدم می آید. بستنی می خواهم. حضرت مادر و حضرت پدر دارند آماده می شوند برای تمتع. می ترسم. یادم می آید خانه را به روز نکرده م. امروز پشت گپ می گوید پس وبلاگ را برای چه ساخته اند؟ . آفتاب پاییزی شده است. زود می رود. زود می آید. دلم هوای سفر دارد. یک نفری. دو نفری. می گفت آدمی وقتی در خلسه ی نوشتن یا آماده شدن برای نویسندگی می رود باید مواظب باشد کامل از جهان بریده نشود، وگرنه برای برگشت راهش دشوار خواهد بود.
رتبه صفحه پیوند ها در الکسا نزول پیدا کرده است. رتبه گوگل کم شده است. ۸ سایت به اینجا پیوند داده اند. یک نفس می دوم. پدر می گویند نانهایش ۲۴ ساعت که بماند قابل خوردن نیست. قرار می شود هر بار دو یا سه تا بیشتر نگیرم. فرزاد حسنی و کتابش روی اعصاب بودند. تمام شد. پایین آمدند به فلکه که می رسم اما یادشان می کنم. دوباره بالا می روند. دلم برای چند نفری تنگ شده است. بچه های دانشگاه را نمی شناسم. به یکی از اساتید از زمانی که دانشجوی کارشناسی بوده کد می دهم. اسم می آورم که یادش بیاید. خاطرات دانشجویی اش را هم به یادش می آورم. رتبه ۳۶ دکتری شده است. حس می کنم دوستش دارم. یادم می آید ترم پیش از یکی دیگر از اساتید ایمیلش را گرفته بودم که برایش نقاط قوتش را بفرستم. نفرستادم. دوستش می دارم. این اواخر احساس می کنم اساتید آدمیزاد بیشتری قسمتم می شود. ترم اول بود که یکی شان می گفت: اینها اگر آدم بودند که دانشگاه آزادی نمی شدند.
از خط کشی ها بدم می آید. از این که من اگر با محاسن اگر با صورت تراشیده و سبیل، اگر او با ریش پروفسوری، یا بدون هیچی. از آدمیت آدمها را از روی شکل. از روی نمره. از روی … . حواسش به دختر های جدید الورود هست. تنها غصه اش این است که چرا آن ها کم به کم به خیابان ها می آیند. پیست رباتیک را پشت دانشکده مامایی رها انداخته اند. دکتر زیرآبم را زده است. خسرو شکیبایی ِ درونم مدام شعر می خواند.
من مُرده ام.
بازتاب
بازتاب URL برای این نوشته:
Fatal error: Uncaught Error: Undefined constant "display" in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php:31
Stack trace:
#0 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-includes/template-loader.php(106): include()
#1 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-blog-header.php(19): require_once('...')
#2 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/index.php(17): require('...')
#3 {main}
thrown in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31