این یادداشت هم:
بعضی ها انگار متوجه نیستند که بعضی از ما وبلاگ نویس ها چقدر جون مون بنده به این کامنت هایی که می آد. می آن اینجا مطلب رو می خونن و احتمالاً توی دلشون یه چیزی می گن و می رن. اما انگار خبر ندارن که وقتی آدم بعد از ساعت ها کار و دویدن و این در و اون در زدن، آخر شبی می آد چشم اش می افته به این کامنت هایی که اغلب هم با مهر و محبت و دوستی نوشته شده چقدر به قول بچه ها حال می کنه و دلش وا می شه و خستگی روز از تن اش در می ره. امروز خواستم هم به اونهایی که معمولاً کامنت می ذارن -حتی در حد این که بگن مثلاً “جالب بود، مرسی” http://ahmadnia.net/blog/spip.php?article1545
من، یکی از آنان که فکر می کند هست،
خواستم بگویم می آیید همدیگر را قضاوت نکنیم. هان؟ بخوانیم هم را ، مثل یک فصل از کتاب، یک فراز از رمان. هان؟ بدون پیش فرض
...
اصلا بیاید خیالمان از هم راحت باشم، من می نویسم، و اینجا خانه ی نوشتن های من است، شما می خوانی و اگر دوست داشتی مهمان می شوی، اگر هم نداشتی خب مرا می گذاری و دیگر دستت را روی زنگ این خانه نمی گذاری و ما را به خیر و شما را به سلامت. هان؟ به قول عابد، اصلا بیا رو در روی هم بایستیم، تو چشم بگذار، من می روم گم می شوم. هان؟
...
من بکی از آنان که سر سفره ی امام مهربانی هاست.تازه گی ها آمدیم خانه محبت،(یادت هست می گفتی پس چرا کارگردان برای من نقشی ننوشته؟ همه ی نقش های عالم در تو خلاصه است بانو) ارشد علوم ارتباطات می خوانم، دانشگاه فخیمه صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران. همین.
----
از این آدرس "http://do4.ir/archives/1338" می توانید ورودیه های قبلی را ببینید.
خوراک
پر واضح است که مراتب سپاسگذاری مرا خواهید داشت اگر برای اضافه کردن فید اینجا در خوراک خوان هاتان از این آدرس ها استفاده کنید:
فید پست ها:
http://feeds.feedburner.com/do4/hfrW
فید نظرات:
http://feeds.feedburner.com/do4/kugM
دیدگاه
دستانم کمی می لرزند ..
دیگر توانی برای ننوشتن نیست.
[پاسخ]
دچار پاسخ در تاريخ اردیبهشت ۱۷ام, ۱۳۹۴ ۱۲:۴۲:
سرت سلامت برادر
[پاسخ]
ارسال شده توسط: عابد | ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۹:۴۲
یک بار نوشته بودم:
گاه میاندیشم، میتوانی تو به کامنتی دلِ من شاد کنی.
یک بار دیگر نوشته بودم:
هوا را از من بگیر، کامنت را نه
[پاسخ]
دچار پاسخ در تاريخ اردیبهشت ۱۹ام, ۱۳۹۴ ۱۶:۲۰:
سلام
ئه، شما هم اینجا را می خوانید 🙂
ممنونم. حس تان جاری.
[پاسخ]
ارسال شده توسط: نجوا | ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۶:۱۶
این یادداشت هم:
بعضی ها انگار متوجه نیستند که بعضی از ما وبلاگ نویس ها چقدر جون مون بنده به این کامنت هایی که می آد. می آن اینجا مطلب رو می خونن و احتمالاً توی دلشون یه چیزی می گن و می رن. اما انگار خبر ندارن که وقتی آدم بعد از ساعت ها کار و دویدن و این در و اون در زدن، آخر شبی می آد چشم اش می افته به این کامنت هایی که اغلب هم با مهر و محبت و دوستی نوشته شده چقدر به قول بچه ها حال می کنه و دلش وا می شه و خستگی روز از تن اش در می ره. امروز خواستم هم به اونهایی که معمولاً کامنت می ذارن -حتی در حد این که بگن مثلاً “جالب بود، مرسی”
http://ahmadnia.net/blog/spip.php?article1545
[پاسخ]
ارسال شده توسط: نجوا | ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۶:۱۷