انار ، حوا و باقی ماجرا
برایم کمی انار بیاور
از انارهای باغ خودت
دنیا کثیف کرده خونم را
.
.
.
نجف، از باب القبله حرم که خارج می شدی، شارع الرسول(ص) را که به سمت قبله ادامه میدادی و از بناتالحسن رد میشدی، نرسیده به شارع المدینه مغازهای بود. مغازهای که بعد افطارها حسابی چشمها را به خود خیره می کرد. جوان عراقی انارها را اینجور دانه میکرد و بعد آب انار را میگرفت و تو پرت میشدی به هزاران سال قبلتر.
وقتی حوا به جای سیب انار را نشان کرده بود. گفته بودند از میوه ممنوعه بپرهیز و با خود اندیشیده بود حکما همین انار، همین خون دل عاشقها، میوهی ممنوع است. مادر حوا دست کشید. به عاشقها، به همه عاشقها احترام گذاشت. سیب ِ دوستداشتن را برگزید. غافل از اینکه دوستداشتن میوه ممنوعهی انسان بود. خدا خواست دوستداشتن برای خودش باشد. عشق را اما داد به انسان. گفت برو خوندلها بخور… ؛ عشق برای تو باشد که هم جان دهد و هم جان گیرد..
الغرض که شعر از آقای دبیری جوان بود. عکس طبق معمول از خودم و زندگی هم در پس همین سکوت و ننوشتنها جاریست.
بازتاب
بازتاب URL برای این نوشته:
Warning: Use of undefined constant display - assumed 'display' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31
http://do4.ir/%d8%a7%d9%86%d8%a7%d8%b1/trackback/