این صید دست و پا زده در خون!
یادم هست، آن هفته هایی که معراج بودیم
وقتی که باید ابدان مطهر شهدا رو می بردیم برای اینکه کفن هایشان را جایگزین کنند،
برخی شان
همینقدر سبک بودند،
همین قدر کوچک،
بغل که کرده بودم
پاهایم می لرزید
دستانم … ؛
دستانم بی اختیار بودند
می ترسیدم،
می ترسیدم از رعشه ی بدنم ناگاه از دست رها شوند،
می ترسیدم محکم تر بگیرم، استخوان بود.. استخوانی بعد از سالها، محکم نبود آنقدر..
دوست می داشتم شان، همچو طفلی در آغوش
و می دانستم که بزرگتر از بزرگان مایند..
هیچ وقت نتوانستم ونمی توانم هم در مورد آن حس چیزی بنویسم..
بازتاب
بازتاب URL برای این نوشته:
Warning: Use of undefined constant display - assumed 'display' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31
http://do4.ir/%d8%a7%db%8c%d9%86-%d8%b5%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%d9%be%d8%a7-%d8%b2%d8%af%d9%87-%d8%af%d8%b1-%d8%ae%d9%88%d9%86/trackback/