"حرف هایی برای شنیده شدن" یا "برای چند لحظه تحمل کن"

بسم الله

همین امروز ظهر بود که پستی را در میوه‌ی ممنوعه نوشته م، ذکر نام او تا آخرین نفس
هیچ فکر نمی کردم به این زودی تعبیرش را ببینم

خبر کوتاه بود و خلسه‌آور
“عمه جان حالشان بد است”
همین یک جمله است که همیشه به ما می فهماند یکی از بین ما بال گشوده است.

در باره‌ی مرگ شاید زیاد نشنیده باشیم، یا شاید هم فکر می کنیم زیاد شنیده‌ایم، اما وقتی که ببینی به چشم، چیز ِ دیگری‌ست، نه، اشتباه نکنید، نمی خواهم نصیحت کنم، دیگر کسی را مجال نصیحت کردن و نصیحت شنفتن نیست، اصلا نسل ما ژنی که مرتبط با نصیحت باشد ندارد، می خواهم چیزی را یاد آوری کنم، آن هم از باب “فانما الذکر تنفع المومنون”

هیچ فکر نمی کردم صدای هن‌هن‌های نفس‌های خسته‌شان را -که حتی گاهی هم تصور می‌کردم تمارض است- دیگر نشنوم، همسایه‌مان بودند، طبقه پایین منزل ما، و البته برای من همسایه‌تر، اتاق من تک است پایین، یعنی یکی از اتاق‌های طبقه پایین با رفت وآمد مجزا، بین من و ایشان همان دری بود که از آنطرف پشت‌ش مبل گذاشته شده استد، و از این ور هم من کمد بزرگم را، اما شیشه مشجر بالای در مانع خوبی برای صدا و نور نبود، شوهرشان، چند سالیست که فوت کردند، ایشان عمه‌ی مادرم بودند، و البته همه فامیلمان بهشان می گفتیم “عمه جان”، خواهر شوهر مادربزرگم بودند، اما برای ما دست کمی از مادربزرگ نداشتند. شبها که من معمولا تا ۲ ویا ۳ بیدار بودم، صدای خفه ی ایشان را که از اتاق آخری می آمد می شنیدم، زمزمه هایی که نجوای عاشقانه ی با خدای بود، دعاهایی که صدای هق هق نمی گذاشت خوب شنیده شوند، بعد از اذان صبح هم، روزنامه هایی که صبح در منزل می آمد را می خواندند، و بعد تا شده و مرتب، چیزی حدود ۲ ساعت بعد از اذان روی جا کفشی ما می گذاشتند، از همین می فهمیدیم که هستند یا نه، البته زیاد احوالشان را می پرسیدیم.

امشب کمی بعد از اینکه مغرب و عشا را اقامه می کنند، و تسبیجات می گفتند جان را به حضرتش تقدیم کردند..
چند دقیقه ی پیش از بالای سرشان کنار آمدم وقتی یاسین را زمزه کردم.

خیلی راحت و قشنگ رفتند.. و خارج از انتظار

” افلا تبصرون…”

همین ، مال هیچکس نیست

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد داد..


مشهد، ۱۵ اسفند هشتاد و هشت، دو پنجاه دقیقه‌ی بامداد

پا نوشت: شاید دو سه روزی نباشم

بازتاب

بازتاب URL برای این نوشته:

Fatal error: Uncaught Error: Undefined constant "display" in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php:31 Stack trace: #0 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-includes/template-loader.php(106): include() #1 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-blog-header.php(19): require_once('...') #2 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/index.php(17): require('...') #3 {main} thrown in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31