حلقه گذران

سیاست!

امشب حواسم نبود، یعنی بود، ولی خسته بودم، زیاد خسته و خواب آلود و گرسنه، دوست داشتم تلافی صبحانه و نهار نخورده رو زودتر سر شام در بیاورم! همینکه رسیدم خانه، درب اتاقم را باز کردم و کاپشن بهاره ای که مدام از ترس بهم ریختگی ناگهانی هوا همراهم هست تا روی پیراهن سفید آستین کوتاهم بپوشم را همراه کیف پر از کتاب و جزوه م انداختم توی اتاق و چراغ مهتابی روشن و درب باز، رفتم بالا.

مادر همسر برادرم، زن بسیار نازنینی ست، شوهرش، از آن عاقله مردهای با به سن گذاشته ی پوست فروش قدیمیِ مشهدی، که عاشق لهجه ش هستم و خانمش که از خانواده ای با فرهنگ و با کلاس تهرانی – و ظاهرا ثروتمند- بودند، برای مان کوفته فرستادند، از آن کوفته های -فکر می کنم تبریزیِ- عالی و خوش رنگ و لعاب، که هرچند دیر رسید و من دیگر یک پیشدستی سالاد الویه را با یک عدد نان گردِ بربری ِ تمام کرده بودم، ولی دلم نیامد خودم را از لذت خوردن دو دانه از کوفته ها همانطور گرم و خالی محرو کنم.

تا کمی  با حضرت پدر و حضرت مادر کمی درباره خبرهای سوخته انتخاباتی، – که نمیدانم چرا اینقدر دیر بهشان می رسد- صحبت کنم و هاشمی که تایید نشده و چه گفته و مشایی که امیدوار هست و منتظر به حکم رهبری افاضه فیض کنم، شام هم تمام شد و زمان گذشت.

پایین که آمدم، خسته گی جلوی روشن کردن نوت بوک و چک کردن ریدر و پلاس و خبرها را نگرفت، ولی نکته ی جالب تر حضور ارتش چند عددی مورچه های بالدار، با پشتیبانی و همراهی یکی دو عدد شاپره بود که به سمت مهتابی در حال پیش روی بودند، و از آن طرف بالای مهتابی دو تا عنکبوت پا دراز، از اینهایی که فقط زیر سقف چوبی ِ توی گنجه های مادربزرگ ها پیدا می شوند هم سنگر گرفته بودند و کمین گذاشته بودند و یکی دو تایی از مهاجمین را هم شکار تارهاشان کرده بودند!

6726012576758069552

هرچه دو دو تا چار تا کردم دیدم با عنکبوت هایی که بالای سقف خانه کرده اند و از اطراف شکارهاشان جُم نمی خورند بهتر می توانم کنار بیایم امشب تا با مورچه های بالدار بی بخاری که به زحمت دو وجب می پرند و می افتند زمین! لذا اجبارا با کمک دستمال های کاغذی روی میز، هرکدام که نزدیکم می رسیدند را به اسارت و گاهی هم به آن دنیا می فرستم، و البته نمایش حیات وحشی ِ اتاق من هم در حال ادامه بود وعنکبوت ها در حال پیشروی از مواضعشان در زیر سقف به سمت بالای مهتابی بودند و هفت هشتایی تلفات هم آنها گرفته بودند.

به هر روی امشب که آن وسواس خارش گرفتن تمام بدنم وقت دیدن حشرات، به تنم برگشته و لاجرم برخواهم گشت بالا؛ ولی کلا درب اتاقتان را وقتی که مستقیم به حیاط پر گل و درخت و باغچه باز می شود، باز نگذارید!

سیاست را کمی می فهمم! کمی فقط، آدمِ سیاسی{تشدید بر روی یاء} نیستم، اگر بخواهم توصیف کنم خودم را بیش تر به نویسندگی پهلو می زنم یا شاعری، تا هرچیز دیگر، تا حتی به همین متالورژِی رشته تحصیلی م؛ ولی در حد فهمم، سیاست را می فهمم، چه اینکه همین حالا هم مسوولیت مونیتورینگ روزانه سایت های خبری و خبرگزاری ها و به گزینی آنها و ارتباط با یادداشت نویسهای سیاسی را  دارم برای یک سایت انتخاباتی ِ یک مجموعه ی بزرگ؛ آما، وقتی می بینم ظرفیت مان، خیلی خیلی محدود است در مواجهه با سیاست! وقتی می بینم به جای تحلیل، و بحث، بیشتر سیاست زده می شویم! وقتی ۸۸ توی همین فضای وب، خیلی از رفقایم کمرنگ شدند! وقتی …
اینجور وقت ها سعی می کنم نظرات سیاسی را بگذارم کنار، و تنها همان جمعی که همیشه نظرم را قبول دارند و نظر می خواهند را بهشان سمت بدهم، و وارد باقی فضاها نشوم؛ فکر می کنم رفاقت هایی که دارم،  ارتباط هایم ، بیشتر از این ها ارزش دارد که بخواهم ریسک سیاست زدگی را واردشان بکنم.

مورجه ها، گاهی، خیلی بی خود، و از سر عشق مفرط شان به نور! فدا می شوند! همین

برچسب ها:

بازتاب

بازتاب URL برای این نوشته:

Fatal error: Uncaught Error: Undefined constant "display" in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php:31 Stack trace: #0 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-includes/template-loader.php(106): include() #1 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-blog-header.php(19): require_once('...') #2 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/index.php(17): require('...') #3 {main} thrown in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31