مرگ اگر مرد است گو نزد من آی! روایتی از مرگ و اندوه

چند سال پیش، یعنی وقتی که هنوز خبری از اینستاگرام و واتس اپ و اندروید نبود و حتی گوگل ریدر هم فراگیر نبود و عصر، عصر قدرت بلامنازع وبلاگها بود، من هم وبلاگی داشتم و با اینترنت دایال آپ تر تر کنان و در قامت یک بلاگخوان حرفه ای، اشتهای سیری ناپذیر وبلاگ خوانی م را ارضا می کردم.

آن وقت ها من طفلی بودم و در اوان راهنمایی یا دبستان بودم. از آن اطفال چُست و چابک روان به سوی دبستان. نمی دانم چرا این خاطره در قسمت دبستان ذهنم ثبت و ضبط شده است در حالیکه منطقا باید برای دوم سوم راهنمایی باشد آن وقتی که برادرم رشته کامپیوتر را انتخاب کرد و پدرم یک کامپیوتر سفید با کیس و کیبرد و مانیتور سفید برایمان خرید.

آن وقت ها هنوز با واژه مرگ خیلی آشنا نبودم، کتگوری مرگ در ذهنم، ذهن آن زمانم، محدود است به مرگ عمه جانم که در شهرستانی زندگی می کردند و سال یا دوسال بعدش مادربزرگم. اینها نیز غیر از حجم بالای اندوه برای من ِ سر زنده و شاد و شنگول ِ آن زمان، چیزی دیگر نداشت. صرفا عمیقا اندوهگین شدم و حتی وقتی گریه پدرم را در غسالخانه دیدم گریه کردم. حتی تر وقتی که از زیردست غساله آورده بودندشان بیرون و در سالن وداع قرار داشتند، رفتم و همانطور اشک ریزان گفتم می خواهم مامانی را ببوسم، بین آن همه زنی که آنجا بودند، راه را برایم باز کردند و پارچه سفید را از صورت مادربزرگم کنار زدند و من صورت شان را یا پیشانی شان را بوسیدم. با اینکه در بوسیدن کجای صورتشان شک دارم، ولی یقین دارم که لبخندی بر لب مامانی بود. من لبخندشان را دیدم. شاید کسانی دیگر هم دیده باشند و یادشان باشد، باید بپرسم.

مرگ

مرگ

مرگ برای من ، اندوه نبودن مادر بزرگ بود، مادربزرگی که به خاطر یک اشتباه پزشکی در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد، از کمر به پایین فلج شده بودند و از وقتی یادم هست ایشان زمین گیر بودند. ولی زمینگیری ایشان چیزی از لذت داشتن دو مادربزرگ برای من کم نمی کرد. از شوق رفتن خانه شان و نشستن پهلویشان و دیدن لبخندشان هیچ چیزی کم نمی کرد. خیلی سال گذشته است، چیزی بیشتر از ۱۰-۱۵سال ولی آنچه من یادم مانده، لبخندی ست که وقتی می رفتیم خانه شان، بر لبشان می دیدم.

مادربزرگ زن رنج کشیده ای بود، شوهرش که پدر بزرگ من باشد قبل از به دنیا آمدن من و برادرم، و حتی اگر اشتباه نکنم قبل از ازدواج پدر و مادرم فوت کرده بودند. پدربزرگم آن زمان کارش تامین سوخت گرمایی و پخت و پز مردم بوده است. هیزم عامل اصلی برای استفاده ی مردم بود. نفت و امثالهم گران بود و همه نمی توانستند استفاده کنند و خیلی ها از چوب برای گرمایش منزل و پخت و پز استفاده می کردند. مادر بزرگم را دوست داشتم. عید ها که خانه شان می رفتیم، و حتی گاهی وقت های دیگر، از زیر تشکی که رویش نشسته بودند، دست می کردند، پول نو در می آوردند و به ما عیدی می دادند. عیدی ای که بعد ها فهمیدم، پدرم، دور از چشم ما می گذاشتند زیر آن تشکچه که پول نو در دسترس مادربزرگ باشد.

آن وقتها که وبلاگ می خواندم، اولین باری که با مرگ ، فارغ از اندوه مواجه و درگیر شدم ، برخوردن به وبلاگی بود که برای دختر جوان تازه فوت شده ای بود. درست یادم نیست اما آنچه یادم هست این که دختر جوان اهل احساس بوده و شعر و ترانه و تغزلی می کرده، و بعد در همان جوانی به علتی که یادم نیست فوت شده است و وبلاگش را پدر و مادر و خانواده ش همچنان بروز می کردند. این اتفاق همزمان شد با اینکه عکس آن دختر جوان فوت شده را درب منزلش دیدم! یعنی برای اولین بار یک وبلاگ با صاحبی فوت شده را دیدم که خانه شان نیز در نزدیکی مدرسه ما قرار داشت. بدین ترتیب مرگ برای من وجهه ی دیگری از خود نشان داد.

در مورد این وبلاگنویس اندوهگین نبودم، نبودش خللی در زندگی من ایجاد نمی کرد، حتی وبلاگش را نیز مرتب نمی خواندم و اتفاقی از طریق لینکهایی که وبلاگها به هم می دادند(آن زمان هنوز رنک گوگل و این حرفها مطرح نبود!) پیدا کرده بودم.

خانواده ش بعد از مرگ دختر جوان، عکس های او را که شاد و سرخوش بود روی وبلاگش می گذاشتند و دوستانش هم برایش ابراز ناراحتی می کردند. تا چند وقتی هم عکس و پرچم سیاه درب خانه شان بود. هرچند آن زمان عکس خانم مسن نیز رسم نبود گذاشته شود و تصویر دختر جوان بر سردرب منزلش نوعی هنجار شکنی به شمار می آمد، لکن وجهه ی کنار نیامدن آدم ها با فقدان یک عزیز اینجا برای من رخ می نمود. این که هنوز عکسش را هر روز ببینند، مدام تصاویر و نوشته هایش را روی وبلاگش منتشر کنند و با نبودنش کنار نیایند.

این به هرچیزی ناخودآگاه چنگ بیاندازند تا جای خالی ش را نبینند. جوری پر کنند و نبودش را کمتر حس کنند. آن وقت بود که نوعی همزاد پنداری، یا اینکه اگر من جای آنان بودم چه می کردم در من به وجود آمده بود. با نبودن آدم ها چطور کنار می آدم؟ اگر مرگ برای کسی از عزیزانم اتفاق می افتاد چه می کردم؟ اگر برای من اتفاق می افتاد اطرافیانم چه برخوردی داشتند. حتی خیلی وقتها برای خودم تصویر سازی ذهنی می کردم که در مراسم ختم خودم حاضرم و حدس می زدم هر کس چه برخوردی دارد! اگر آن ایام با برادر هم سن و سالم دعوایی بودم، در تصورم او را به طور زیرپوستی شاد می دانستم! یا اگر باهم خوب بودیم، ناراحتی و گریه ش را تصور می کردم.

بعد از آن شروع کردم برای مواجهه با فقدان آماده شدن، تلقین بهترین راه بود! به خودم یادآوری می کردم که نظام طبیعت این گونه است، و خب تا حالا بوده، از امروز نیست، مثل خیلی از آدمها. هنوز درگیر احساسم با آدم ها نشده بودم، یا اگر درگیری احساسی داشتم، خودآگاه نبود. برای همین فکر می کردم با هر فقدانی کنار خواهم آمد. یادم هست یک روزی هم با آشنایی که چند سالی از خودم بزرگتر بود، همین حرفها بود و من به طور کاملا روشنفکرانه در حال اقامه دلیل بودم که؛ نه مرگ که این حرفها را ندارد! می آید و برای همه هست و اینها. برگشت به من گفت: انشالله داغ نبینی، داغ ندیدی که این حرفها را می زنی.

برچسب ها: , ,

بازتاب

بازتاب URL برای این نوشته:

Fatal error: Uncaught Error: Undefined constant "display" in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php:31 Stack trace: #0 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-includes/template-loader.php(106): include() #1 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-blog-header.php(19): require_once('...') #2 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/index.php(17): require('...') #3 {main} thrown in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31