نشان گرفته دلم را..

اصلا هی بگذار بیاید و برود این شبها
این روزها که شب نمی شوند، بگذار همه ی اتفاقات دنیا بگذرد
این روز ها که شب نمی شود
بگذار ربیع بیاید، بگذار اصلا باز محرم بیاید، صفر شود
این روزها که شب نمی شود؛
این روزها هیچ وقت شب نمی شود..

آمده بودند؛ یک عالمه آدم
هی سرم را از روزنامه بیرون می کشیدم
کف خیابان
تو بگو تمام میدان ها
بگو تمام شهر
آدمها
روزنامه را  برگرداندم،
که هم نخوانم، و هم انگار که بخوانم
سیاه بود، لباس ها یک سر
اما سر ها نه؛ سیاه بودند و سپید
گرد برف بود؛ یا برف پیری؛ نمیدانم
اما سیاه بود و سپید.
سپید بود؛ دل ها یک سر
که همه در عزای امام ، روز و شب نداشتند
برهنه پا؛
سرما
سوز
برف
زنده گی اما؛ جاری
گرم بود
ایستگاه های صلواتی را بگو؛
پیرزن ها
پُشت‌خمیده
پیر مردها
عصای چوبی بر دست،
سرما کم آورده بود؛ با همه ی زیادی اش
قدم
قدم
قدم
قدم
قدم می زدند
متر ها را
کیلومتر ها را
شهرها را
۱۰۰ کیلومتر
۲۰۰ کیلومتر
۴۰۰ کیلومتر
بیشتر
من به چشم خود دیدم از شاهرود آمدگان را
از  تربت حیدریه آمدگان را
نزدیک تر ها که بیش تر

السلام علیک یا بقیه الله ( که تعجیل کند خدا، آمدن شما را)
بودید آقا؟
حکما بودید
مگر می شود این همه آدم آمده باشند به زیارت حضرت جد رئوف تان و شما نیامده باشید؟
مگر می شود این همه پیاده آمده باشند و شما در بین شان نباشید
این روزهای آخر صفر
مشهد،
مهمان ویژه داشت
حالا هی بروند نام بگذارند VIP!

زائر ها رفتند
اما جاده ها پر نور مانده ند
قدم های نور
قدم های خسته
اما پر توان
معشوق دارند آدمیان اینجا
همه ، عاشق بودند
اما هیچ کدام حسودی نمی کردند!
ما مانده ایم و نگاه به راه های رفته
به رد های بر برف مانده
برف مانده و خجالت از سرما
وه
تاول های ترکیده
نترکیده
پای سرما زده
گونه های سرخ از سرما
سرمای خجالت زده
همه رفتند کم کم
ما اما
خدمت حضرت امام مان هستیم
به فضل خدا

باید که برخیزم
بروم حرم
باب الجواد
بنشینم رو به روی گنبدش
گوشه ی گوهرشاد
بعد
نگاه کنم، اما نگذارم بترکد
بغض ها را باید نگه داشت
نگه داشت تا ماه صفر بعد
بغض های نترکیده ی امسال ؛ که میان هیات ها جا نماند و همراه آمد،
را  باید نگه داشت
برسد دست صاحبش
حضرتِ ما،
حضرت رضا(ع)!
ما امسال گریه نکردیم
امسال همه ش
دلمان گرم بود
به حضور حضرت پسرتان،
-این دل ناماندگار بی صاحب!-
هی فکر می کردیم
درست ست که عزاداریم، اما صاحب عزا آمده ست اینجا
چرا گریه دیگر
باید برخیزم
نمی شود
آه !
کاش می شد گوشه ی گوهر شاد دفن شد..

 

پی نوشت:
نیستن را دوست‌تر می دارم.

بازتاب

بازتاب URL برای این نوشته:

Fatal error: Uncaught Error: Undefined constant "display" in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php:31 Stack trace: #0 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-includes/template-loader.php(106): include() #1 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-blog-header.php(19): require_once('...') #2 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/index.php(17): require('...') #3 {main} thrown in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31