کشتی نجات

اشاره: توفیق شد چیزکی بنویسم، و بروم آخر صف ورودی باب الجواد
تندنگارش آن از دقت آن کاسته‌ست لذاست که به هیچوجه نه در خور مجله الکترونیکی باب‌الجواد و دل‌بستگانش بود، و به طریق اولی نه در حد پیشکشی به حضرت‌ش؛ صرفا علاقه ای بود و بس؛ امید که بخشیده شود.

 شب تاسوعا بود و برفی شدید؛ آنقدری که اتومبیل ها به‌سختی حرکت می‌کردند، البته برف به همان سرعت و شدتی که آمد و زمین را سپید‌پوش کرد، آب شد و اثرش کم‌رنگ. اما سرمایش ماند؛ شب تاسوعا سرما استخوان می تراکند.
از عزاداری و گعده‌ی* بعدش که بیرون آمدم، مدام این آخرین جمله‌ای که شنیده بودم در ذهنم می‌پیچید،”کلنا سفن النجاه لکن سفینه جدی الحسین (علیه السلام) اوسع و فی لجج البحار اسرع”؛ کشتی‌نجات حسین سریع‌تر ست.‏
دلم هوای‌حرم داشت، منتها آن موقع نیمه‌شب رفتن‌ش سخت می‌نمود، مسیری را پیاده آمدم تا رسیدم خیابان منتهی به حرم. از دور گلدسته ای را به سختی می دیدم.
همین تصویر محو عزمم را جزم کرد؛ اما این تصمیم نه در سردی فوق العاده‌ی هوا تاثیری گذاشت نه در ایستادن تک‌ و توک ‌اتومبیل های عبوری! کم‌کم داشت پاهایم از سردی هوا کرخت می‌شد که… یادم آمد از کشتی‌نجات!‏
برایم ثابت شده بود که اگر بخواهی بروی حرم و او نخواهد تا ورودی هم که بروی، باز کاری پیش می‌آید و بر می‌گردی، و اگر نخواهی بروی و او بخواهد، وقتی بشدت درگیر روزمرگی‌هایت هستی، ناگاه می‌بینی که سر از گوشه‌ی گوهرشاد درآوردی! اما این بار طرف حسابم صاحب بیت نبود، پدرش بود؛ دنبال کشتی‌نجات می گشتم!‏
همین‌فکر‌ها در سرم می‌چرخید که ناگاه اتومبیلی پیش پایم ایستاد. گفتم: حرم! سر تکان داد و سوار شدم. ماشین گرم بود و خلسه آور و سرمازدگی پاهایم داشت گرم می شد. و من فکر می‌کردم به کشتی‌نجات.
تا پیرزن را دیدم به راننده نشانش دادم، گفت: “وای! اصلا ندیدمش!”، شیشه‌ها بخار گرفته بود و پیرزن قد خمیده و به‌آرامی کنار خیابان راه می‌رفت، ایستاد و مادر را سوار کرد. رسیدیم به میدان‌شهدا**.بسته بود و چند سرباز و افسر هم مامور که تحت هیچ‌عنوانی کسی رد نشود، ماشین‌های جلوتر می‌ایستادند به‌اصرار و پشت‌سری‌ها هم به بوق‌زدن برای اعتراض و من هم به‌ حرم و مسیری که باید بعد از این پیاده گز می کردم. یادم از پیرزن پشت‌سرم آمد؛ در همان گیر و دار پیاده شدم، و به سربازی که جلوتر بود و از بوق و اصرار مردم و بی‌خوابی و سرما کلافه شده بود، گفتم که مادرمان را برسانیم حرم بر می‌گردیم، اصلا التفاتی نکرد، بهش حق می‌دادم، یک افسر جلوتر ایستاده بود، رفتم سمتش و گفتم و قبول نکرد.
گفتم اصلا مسئله خودم نیست، برای این بنده‌ی خدا می‌گویم، می‌خواهی اصلا من پیاده می‌روم؛ اما بگذار این پیرزن را برساند… که دیدم دارد
پیاده می‌شود؛ افسر که قد خمیده‌ش را دید، بلاخره دلش به رحم آمد و راه را باز کرد.
تقاطع بعدی اما دیگر نرده و مانع پلاستیکی نبود، یک جرثقیل کل عرض خیابان را پارک کرده بود و کسی هم نبود که بشود بهش اصرار کرد، راننده را از مسیری فرعی گفتم برویم که لااقل تا نزدیکی‌های حرم برسد. در کمال تعجب آن کوچه را هنوز باز گذاشته بودند؛ تا مقابل ورودی رسیدیم. من و پیرزن از ماشین پیاده شدیم، ازش خواستم که آستین کاپشنم را بگیرد تا روی برف ها سُر نخورد. چادرش را انداخت روی دستش و ساعدم را گرفت. به ورودی حرم که رسیدیم، برگشت و گفت: ” اجرت با امام حسین ، خدا محتاجت نکنه مادر” و رفت.
وارد حرم شدم و نگاهی به گنبد انداختم و آمینی گفتم و فکر می کردم به سفینه نجات..‏.

*گعده: دور هم نشستن و بدون حالت سخنرانی در مورد موضوعی گفتگو کردن
**میدان شهدای مشهد.

همین مطلب در باب‌الجواد

پی نوشت:

اربعین نه فقط یعنی چهل روز گذشت، که یعنی چهل شب هم گذشت، خواهر بی‌برادر، دختر بی‌پدر، همسر بی‌شوهر..  و ما بی‌حسین(ع)

نگاه کردم دیدم به وبلاگ قرآنی تنزیل، -که برای من خاطره‌ای‌ست و شروعش و قبل‌تر از آن شروع دوره‌ خوانش یک صفحه ای قرآن در مرحوم گودر، ار یکی از نوت‌هایم و به پیشنهاد حقیر، اتفاق افتاده بود؛- دسترسی ندارم. نخواستم گله کنم؛ سپاس که همان یک سر سوزن احساس وظیفه هم دیگر حس نمی‌کنم.
تنزیل را بخوانید، آرامش بخش‌ست.

بازتاب

بازتاب URL برای این نوشته:

Fatal error: Uncaught Error: Undefined constant "display" in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php:31 Stack trace: #0 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-includes/template-loader.php(106): include() #1 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-blog-header.php(19): require_once('...') #2 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/index.php(17): require('...') #3 {main} thrown in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31