یک!

عمدتا وبلاگها را فقط با یک

“الو الو! امتحان میکنم”

شروع میکردم!
این بار اما،
انگار که دلِ تنگ رها نمی‌کند،
گلویم را فشار می‌دهد که همین حالا،
رسیده و نرسیده بگویم!
بگویم از احساس بازندگی!
از وقتی که “دیدم” تمام هستی‌ام بر باد رفت!
آنروز که یکی آمده و تمام تنهاییم را به آمدنش نیست کرد!
یکی که نیامده حالا رفته!
حالا دیگر نه او!
نه تنهایی!
اینجا ایستاده‌ام،
در خلوت او!
در خلوت تنهایی!

بیچاره دل من
گرفتار

بازتاب

بازتاب URL برای این نوشته:

Warning: Use of undefined constant display - assumed 'display' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31
http://do4.ir/%db%8c%da%a9/trackback/

دیدگاه

این هم قسمی ازآنچه گذشته بود.بر تو از تو.

باور نمیکنیم که یادمان باشد خیلی چیزها؛ اما به یاد داریم.
باورش سخت نیست که روزی همه چیز را بخاطر آوریم حتی سخت نیست که در یک ان همه چیز از جلو چشممان ان طور که دیدیم عبور کند. دیگر باورش برایم سخت نیست.
حتی من که باخاطره هایم زندگی نمیکنم.
حتی من که اصلا خاطره جمع نمیکنم.
حتی من که خاطره ای برای تعریف ندارم.
حتی من که گذشته ای در غبار دارم.وهر چه می گذرد را به فراموشی، به اب میسپارم.
حتی من هم وقتی که میگویید، میگویند، به یاد می آورم.
باورم میشود که به یاد می آوریم.
روزی دوباره هرآنچه را که کرده ایم.

انا لله؛
و؛
انا الیه راجعون.

الهی؛
لا تکلنی،
علی نفسی؛
طرفت عین ابدا.
(استادت میگفت این بهترین دعاست در قنوت.)

[پاسخ]

ارسال دیدگاه