آمده ام که سر نهم
شب بود، سکوت بود، تاریکی محض، ابرهای پفکی و متراکم آنقَدر بودند که اگر ماه ی هم آن پشت ها باشد، نورش به زمنی نرسد. هوا سرد بود. یک ساعت پیش برفی آمده بود و چای،زیر آن برف حسابی چسبیده بود، چای ایی که وقتی تمام شد، برف هم بند آمد، انگار که منتظر باشد زیر آن چای را بخوریم و تمام شود، تا بند بیاید. و حالا زمین از اثر همان برف کوتاه، خیس بود.
از جاده که خارج شدم و راه، روستایی شد و کسی نبود، روستا ساکت بود، چراغ پنجره ها تک و توکی روشن بود. کفشهایم را در آوردم، جورابهایم را داخلش گذاشتم، بندهایش را گره زدم و بر گردنم انداختم.. آسفالت ها خیس بودند و سرد، کف پایم اول داشت منجمد می شد، ولی بعد انگار که آتش گرفته باشد، داغ بود.
کمی بعد خانه های روستایی تمام شد. آسفالت هم تمام شد. نور تیرهای چراغ برق هم تمام شد. یکهو ظرف ده قدم انگار، زمین و زمان عوض شد. تاریکی محض بود، درختان بسیاری اطراف. برگهای پاییزی در آن نسیم که دوست داشت باد بشود، تکان می خوردند. به مسیرم ادامه دادم، صدا که خیلی وقت بود خبری ازش نبود. در راه رفتنم هک کمترین صدایی ایجاد نمی کردم.
دوست داشتم با جنگل یکی شوم، نور چراغ قوه ی گوشی ام راخاموش، خودش را هم خاموش کردم و در جیب کاپشنم گذاشتم.نیم ساعتی بود که دیگر هیچ عاملی از حیات نبود بجز درختان سر به آسمان ساییده ی چنار که برگهایشان گاه می ریختند از قدرت نسیم و گاه هم قطره های ژاله را به صورتم می پاشاندند، برگهای زیر ژایم خش خش می کردند و سردیشان را که دیگر از کف ژایم نمی توانستند رخنه دهند به لای انگشتانم کشیده بودند، کلاه و کاپشنم را در آوردم و به دست گرفتم. در مصدر رودخانه ای که حال به جای آب، برگ پوش بود جلو می رفتم، کمی بعد پیراهنم را هم در آوردم، دیگر نمی فهمیدم زیر لب چه می گویم، فقط یادم بود از آن ابتدا مناجات حضرت امیر(ع) بر زبانم بود، ولی حالا دگر صفت ها را جابجا می خواندم، دیگر برایم ریتم و سجع عبارات مهم نبود و فقط حواسم بود جایم را با او عوض نکم!
انگار وجودم گرم شده بود، داغ شده بود، پیراهنم را هم به دست گرفتم، حالا دیگر باد مستقیم از زیر آستین های کوتاهم، تنم را نوازش می دهد، می پیچد از پشت گردنم بالا می آید.
حس م یکردم درختان می خوانند، سبحان الله شان را انگار می شنیدم، دیگر کاملا ساکت شده ام، انگار تک تک سلول هایم بیدار شده اند، انگار با تک تک درختان هم آواز شده اند، دیگر هم خواندنم مزاحم بود هم راه رفتنم. دراز کشیدم و لباسهایم را به کنار انداختم ، برگهای زیر بدنم، پوستم را نوازش می دهند، قطره هایشان انگارجلز و ولز می کردند و بخار می شدند در بوسه ی پوست ِ داغ ِ بدنم.
دیگر همه چیز سبحان الله می گفتند، شاخه های نیمه لخت، برگهای رقصان، تک تک سلول های زرد شده ی برگهای ریخته و من، با زبان سکوت. داغی اشک هایم صورتم را می سوزاند، چشم هایم بسته بودند، به دیروز فکر می کردم، صحرای محشرگونه ی ِ عرفات، دعای عرفه امام حسین(ع)، شلوغی و گرمای دیوانه کننده، حاجیان بی لباس، همه ذکر خدا می گفتند، هر کس به زبان خویش، کسی زبان دیگری نمیدانست، اما می دانست که ذکر می گویند.
به امروز فکر کردم و حاجیان و گوسفندهای قربانی و ابراهیم و اسماعیل و ذبحی که اسماعیل مذبوحش نبود، نفْسی بود که دیگر ذره ای هم برای ابراهیم از آن باقی نمانده بود. به دیروز فکر کردم که عرفه بود و امروز که عید اضحی بود و آنان که کجا هستند و خودم که کجا هستم و سو و صدای آنحا و سکوت ِاینجا و آنها و خودم… .
دیگر آنقدرسبحان الله هایشان را بلند و واضح می شنیدم که صدای هق هق خودم به گوشم نمی رسید… . وجودم لبریز می شد، وسعت خواستم، شرح خواستم، دل خواستم، ظرف خواستم و آرزو کردم به من بدهد. دعایش کردم و خواستم الان، هر کجا هست به یادم باشد، که الان به یادش هستم، خواستم برایم دعا کند، خواستم برای فرج خودش هم کند…
وقتی بر می گشتم، اسماعیل را بیشتر دوست می داشتم..
عشق تو را به سر برم
تمت ولله الحمد
عید قربان ۱۴۳۰
ته نوشت:
عکس متناسب نیافتم، یافتید خبرم کنید.
بازتاب
بازتاب URL برای این نوشته:
Fatal error: Uncaught Error: Undefined constant "display" in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php:31
Stack trace:
#0 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-includes/template-loader.php(106): include()
#1 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-blog-header.php(19): require_once('...')
#2 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/index.php(17): require('...')
#3 {main}
thrown in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31