حرف

نشسته بودم ریدرم را مرور می کردم به این مطلب از یک وبلاگ رسیدم، رفتم ببینم در کامنتهایش کسی پرسیده بلاخره چه شغلی داشته یا نه، ننوشته بود. کامنتی نوشتم، بعد به نظرم آمد متن او و جواب خودم را پشت سر هم اینجا بنویسم.

ببین خدا! آن اول ها «پدر» را که قرار بود صاحب «بقالی عزیز آقا» شود و نکردی، گفتم خوب،یک چرخ و فلک «هر دور دو تومن» برایش بگیر تا شب ها در حیاط خانه پارکش کند! اصلا برایت مهم بود؟…گفتم جای «یوسف اقا» صاحب آن «اسباب بازی فروشی» شود تا آن «ماشین پلیس» که درش هم باز می شد، جور شود که نشد! حالا مال خود ِ خودش که نه، اما در شهربازی ارم کار کند که «ماشین برقی» یک روز از صبح تا شبش مال من شود،آن هم بدون صف… این هم هیچ… آن لوازم خانگی سر خیابان چطور؟ که «آتاری» و «میکرو» را همیشه پشت ویترینش تماشا می کردم هم نباید برای «پدر» می شد؟ نباید؟ …

 حالا از صاحب مغازه ی فروش «دوچرخه » و «اسکیت چهار چرخ» و « توپ چهل تکه» و «دستکش دروازبانی» و «ماشین کنترلی» بگذریم، واقعا سخت بود «پدر» را جای آن آقایی بنشانی که «واکسن» مدرسه را زد؟ هنوز جایش درد می کند و فکرش هم! انگار نه انگار !

 «پدر» را «بابای مدرسه» نکردی که هوایم را داشته باشد،«فرهنگی» نکردی که معلم ها هوایم را داشته باشند،«دکتر» نکردی که مدام بعد از کلاس، خانم معلم نگهم دارد! عیب ندارد، لا اقل مربی ورزشش می کردی که در تیم مدرسه مرا هم می کشیدند!

اصلا عین خیالت بود؟ عین خیالت بود یک تابستان «پدر» را مدیر آن «استخر روباز» کنی که دربست تمام ظهر ها را در آن شنا کنم؟ عین خیالت بود «پدر» را مربی «تکواندو»( یا اصلا دوست ِ مربی تکواندو) کنی که در «جشن کمربندِ زرد» مرا هم صدا بزند؟ عین خیالت بود که پدر را صاحب کلوپ «سگا» کنی که یک شب تا صبح «شورش در شهر» را تمام کنم برود پی کارش؟…سختت بود واقعا؟ لابد سخت بود…

سخت بود که یک «موتور ساز» نکردیش که حسرت داشتن یک «مینی هوندا» یا اصلا یک «براوو» به دلم نماند! «رئیس هیئت» هم نکردیش که طبل و دهل و سنج زدن پیشکش! به زور بگذارند لااقل پشت دسته راه برویم…

 گفتم «معلم ریاضی» شود که به کوری چشم «علی کشاورز» بروم «المپیادی» شوم،خواسته نامعقولی بود؟ «مدیر» آن «دبیرستان نمونه» می خواستمش که تا دانشگاه یکسره بروم، گزاف بود؟ تازه آن روز ها دیگر بزرگ شده بودم و معقول تر ! فوقش می خواستم «کارمند سنجش» شود که سوالات کنکور را برساند! که خوب نتیجه اش دیگر مشخص بود…مثل تمام نقش های دیگری که تا همین امروز برای «پدر» می خواستم و می خواهم و تو به «تخمت» هم نگرفتیشان! حالا ببین چقدر دور و نا آشناییم! قبول داری که هیچوقت نداشتمت؟

خدایا! ولی به هر حال دمت گرم که پدر داشتم، سایه ش بالا سرم بود، یادته که کلاس دوم بودم، وقتی فهمیدم همکلاسی م، بعد از یه هفته که همه فکر می کردیم رفته سفر نامرد بدون اینکه به ما بگه، بر گشت و فهمیدیم باباش تصادف کرده مرده، چقد گریه کردم؟

خدا یادته که خواهرم از هم دانشکده ای ش می گفت که دختره خواستگار داره، درسشم خوبه، ولی به بهانه رد می کنه و وقتی خواهرم دوستانه پاپیچش می شه که چرا اینا رو رد می کنی مفتکی، هی این پا و اون پا می کرده و آخرش گفته که چون پدرش فوت کرده و می دونه مادرش نمی تونه به این زودی ها برای جهیزیه از دستمزد خیاطی هاش، چیزی زیادی تهیه کنه.

خدا دمت گرم، که سایه ش بالای سرم بود، کاری ندارم که چند روز صورتم و تا چند ماه غرورم آزرده بود از اون اول و آخر سیلی ای که ازش خوردم، ولی هیچ بعید نبود که مثه پسر همسایه، منم کم کم پای چشمم گود شه، لاغر و رنگ پریده و تیره چهره شم، و یه روز هم ناچار برم دم در خونه ی همسایه ها با همون چشمهای خمار و حال نذار و صدای کش دار، پول قرض کنم برای سرحال شدن.

 خدا، بابای من، هرچند شاید اون چیزایی که می خواستم رو نمی تونست باشه و فراهم کنه، ولی از حضوری داشت که بارها از بودنش ازت ممنون شدم…

حالا که بیشتر فکر می کنم، می بینم، خیلی م دور و نا آشنا نیستیم، قبول داری؟!

برچسب ها:

بازتاب

بازتاب URL برای این نوشته:

Fatal error: Uncaught Error: Undefined constant "display" in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php:31 Stack trace: #0 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-includes/template-loader.php(106): include() #1 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-blog-header.php(19): require_once('...') #2 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/index.php(17): require('...') #3 {main} thrown in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31