اردوی جهادی با تیر و ترکش اضافه!

تابستان سال ۱۳۸۸ بود. من خیر سرم مسئول اردو بودم؛ مدیراجرایی مان جوان ترین مدیر تاریخ ۱۹ساله مجموعه بود فکر کنم، مرا هم گذاشته بود مسئول اردوی جهادی، این که چه خون جگری خوردیم تا رسیدیم به کار را نه من می توانم بگویم، نه شما می توانید تصور کنید. این که مکان اردو در ساعات آخر دچار تغییراتی بشود شمالا به جنوبا! اینکه پشتیبانی جاهایی که قول مساعدت داده بودند یکهو توخالی در بیاید، اینکه مدیر در هشت و چار بماند که اردو را کنسل کند و یا نکند ، و خیلی چیزهای دیگر را نه می شود گفت، نه می شود نوشت؛ خلاصه اینکه از مکان هایی که شناسایی کرده بودیم، آن گزینه که سختی بیشتری داشت و آخرتر گذاشته بودیم را اجبارا انتخاب کردیم. موتور سید محسن را گذاشتیم عقب اتوبوس بنز ایران پیما که سنگ دستمان باشد توی روستا. حالا ما کجا؟ مشهد، روستا کجا؟ آن طرف تایباد نزدیک های مرز!

عکس تزیینی ست!

صبح اول وقت حرکت کردیم و قبل از غروب رسیدیم روستا و خوش و خرم، مدرسه هماهنگ شده را پیدا کردیم و وسایل را بردیم و تدارکات ( که آخرهای اردو شده بود ندارکات) مستقر شد و بچه ها کم کم آماده نماز مغرب . کاری به  مدرسه و کلاس هایش  و مسجد و سگ های روستا که تعدادشان از آدمهای روستا بیشتر بود و تاریکی وهم انگیز شب و مسجد و نماز و فضای روستا و برخورد ها و نگاه های تعجب آمیز و هیچ کدام از موارد دیگر ندارم، همه ماجرایی که می خواهم بگویم برای همان شب اول بود که بعد از نماز از بلندگو های مسجد چیزی گفتند که خیلی از بچه ها نشنیدند ولی مایی که بیرون از کلاسها بودیم و در حال هماهنگی برای فردا، مو بر تنمان سیخ شد!

من به همراهی یکی دو تا از دوستان رفتیم سراغ فردی که معتمد و رابط ما بود در روستا و مسئول بسیج شان و عضو شورای روستا بود تا خبری از جزییات بگیریم. بنده ی خدا خیلی سعی کرد چیزهایی بگوید که ما را آرام کند ولی صداهایی که شب بود نشان از چیزهای دیگری می داد.
تمهیداتی که به نظرم می رسید را انجام دادم از قبیل ممنوع کردن خروج هیچ نیرویی از مدرسه تحت هر عنوان و نگهبانی از مدرسه به لحاظ ورود و خروج و غیره. ولی در حین بازی های شبانه ی ما و در میان های و هوی و سر و صدای بچه ها، خیلی نیاز نبود گوش تیز کنیم تا صدای تیر اندازی را بشنویم! فقط کافی بود سرگرم هیاهوی بازی نباشی.
دل مان خالی بود خالی تر شد، سر شب از بلند گوی مسجد اعلام کرده بودند که از ساعت چند شب تا چند صبح از روستا و مسیرهای رفت و آمد نکنید که اطراف در کمین نیروی انتظامی گیر نکنید وهرکسی بره و یک وقت تیر بخوره پای خودشه!
دل توی دل ما نبود، هم بابت اینکه صدای تیر اندازی می آمد و می ترسیدیم درگیری به روستا برسد هم برای اینکه نکند یک وقت اشرار در مسیر فرار به این طرف بیایند و چه چیزی بهتر از کلی جوان بی دفاع برای گروگان گیری، خود روستاییان که همه نامحسوس در خانه سلاح داشتند. خلاصه در کمال آرامش چیزی به روی خودمان نیاوردیم و چند نفر از بزرگترهای جمع به مشورت نشستیم و تقریبا برای مان قطعی بود که زودتر برگردیم بهتر است.

نشان به آن نشان که تا پایان روزهایی که برنامه مان بود ماندیم و کار همه فونداسیون خانه های محرومین روستا که بنا بود انجام شود، انجام شد و با صحت و سلامت همه مان برگشتیم و خون از دماغ یک نفر هم نیامد.
والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا

عکس تزیینی ست!

 

بازتاب

بازتاب URL برای این نوشته:

Fatal error: Uncaught Error: Undefined constant "display" in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php:31 Stack trace: #0 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-includes/template-loader.php(106): include() #1 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-blog-header.php(19): require_once('...') #2 /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/index.php(17): require('...') #3 {main} thrown in /home/do4ir/domains/do4.ir/public_html/wp-content/themes/thewindcriesmary/single.php on line 31