به چشمهایم نگاه کن! سیاهی شب در چشمان من است..
چشم باز می کنم..
مثل فیلم ها دارم تلو تلو می خورم؛ دست و پاهایم گویی درد تاب آوردن فشار یک کوه دارند.
سر شانه هایم گز گز می کند؛ داغ شده است.
راهم را می کشم، و درون تاریکی می روم.
چراع می دهد؛ نمی خواهم، می خواهم و نمی خواهم، نمی توانم
مردد می شوم.
می نویسم.
می پاشم.
فرو می ریزم.
چشم می بندم.
پانوشت:
تیتر از حسین پناهی فکر کنم.
بازتاب
بازتاب URL برای این نوشته: