2023/03/01

نیمه شب

از نیمه شب گذشته. چراغ‌ها خاموش‌اند.
زیر نور چراغکی متصل به پاوربانک که کارکرد چراغ مطالعه سیار دارد کتاب می‌خواند. گاهی نیم‌نگاهی به من می‌کند. گاهی من زیرچشمی می‌پایمش. پریمیر را نصب کرده‌ام. کرک نمی‌شود. در عملگرهایش هم مدام ارور می‌گیرد. علیرضا قربانی دارد می‌خواند. “تنها و غمگین نشسته با ماه ، در خلوت ساکت شبانگاه” .
باران از یکی دو ساعت پیش نرم‌نرم می‌آید. سکوت خیابان با صدای چک‌چک آب باران که از لبه قرنیز بالا می‌چکد روی لبه هم‌تای خویش پشت پنجره ما، می‌شکند. صدای تنبور است یا سنتور، یا چیزی نزدیک به این ها. هرچه هست زخمه می‌زند به عمق جانم.
میزم رو به پنجره و بیرون است. پرده را کنار می‌زنم. عمق سیاهی و پنجره‌های آپارتمان‌های آن سوی بلوار که بیشترشان روشن است. صدای لاستیک ماشینی در آب کف خیابان که در حال عبور است به گوش می‌رسد هرچند خودش را نمی‌توان دید.
از لحظات لذت می‌برم. دلم قهوه می‌خواهد. یک فنجان حوالی ساعت ۱۰ شب خوردم و رویش هم شام چرب. جرات نمی‌کنم. همین‌جوری کبد دارد خارج از حد و توانش تلاش می‌کند. برای احمد چهلم مجازی گرفته‌اند. لینکش را برایم کسی فرستاد. دل نداشتم ببینم. احمد رفتنی نبود. بر می‌گردد.
“مه من چه دانی تو غم تنهایی را” . شب از نیمه خیلی وقت است گذشته. از عمر من اما … چقدر؟ معلوم نیست.

نوشته شده به تاریخ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹

2023/02/27

هفت‌سالگی

تو
آن‌جایی
که دستم نمی‌رسد.

عکس و متن : ۱۵ فروردین ۱۳۹۹

2019/06/09

انار ، حوا و باقی ماجرا

برایم کمی انار بیاور
از انارهای باغ خودت
دنیا کثیف کرده خونم را
.

.

.
نجف، از باب القبله حرم که خارج می شدی، شارع الرسول(ص) را که به سمت قبله ادامه می‌دادی و از بنات‌الحسن رد می‌شدی، نرسیده به شارع المدینه مغازه‌ای بود. مغازه‌ای که بعد افطارها حسابی چشم‌ها را به خود خیره می کرد. جوان عراقی انارها را این‌جور دانه می‌کرد و بعد آب انار را می‌گرفت و تو پرت می‌شدی به هزاران سال قبل‌تر.

وقتی حوا به جای سیب انار را نشان کرده بود. گفته بودند از میوه ممنوعه بپرهیز و با خود اندیشیده بود حکما همین انار، همین خون دل عاشق‌ها، میوه‌ی ممنوع است. مادر حوا دست کشید. به عاشق‌ها، به همه عاشق‌ها احترام گذاشت. سیب ِ دوست‌داشتن را برگزید. غافل از اینکه دوست‌داشتن میوه ممنوعه‌ی انسان بود‌. خدا خواست دوست‌داشتن برای خودش باشد. عشق را اما داد به انسان. گفت برو خون‌دل‌ها بخور… ؛ عشق برای تو باشد که هم جان دهد و هم جان گیرد..

 

برای من، تو، حوا و همه گذشتگان ؛ انار نام دیگر دوست‌داشتن نیست!

برای من، تو، حوا و همه گذشتگان

 
الغرض که شعر از آقای دبیری جوان بود. عکس طبق معمول از خودم و زندگی هم در پس همین سکوت و ننوشتن‌ها جاری‌ست.

برچسب ها:

2019/02/23

فکر نکنید تعطیل است!

نه!
اینجا تعطیل نیست. فقط به روز رسانی نمی شود. هاست و دامنه را هر سال تمدید می کنم.
دلم اینجاست. خانه ای که ساخته ام‌ش و تعلق خاطر دارم.

این روزها در یک سکون و آرامشی افتاده ام که دلخواه است.
چند روز مانده به نوروز ۲ سال سربازی ام تمام خواهد شد. اما در این ماه پایانی چیزی ابلاغ کرده اند(علی الظاهر برای کسانی که از ۱۷ بهمن به بعد باید تسویه شوند) که ۱۵ روز مجدد بروید آموزش! چه آموزشی؟ عقیدتی؟ نه خیر. احترامات، صف جمع، تاکتیک، سلاح و غیره. چه کسانی؟ سربازان یگان ها؟ نه خیر. علاوه بر ایشان سرباز نخبه ها، طرح هیات علمی و پذیرش شده های ارگان ها و موسسات فرهنگی نیز باید بروند. کسانی که در طول دوره خدمتشان ممنوع است با لباس سربازی به محل سربازی بروند و حتما باید با لباس شخصی باشند، حالا باید احترامات نظامی و رژه تمرین کنند.
از آن جالب تر اینکه در دوره ما کسی بود که رفته بود برای تسویه و مجبور بود ۱۵ روز اضافه تر بماند آن هم در شهری دورتر از محل زندگی اش.

باری، ۱۵۰ نفر از ۲۰ استان مثل ایلام و خراسان رضوی و غیره به ساری رفته ایم. این که می نویسم رفته ایم بخاطر این است که هنوز دوره ۴-۵ روز دیگر ادامه دارد اما من وسطش برای کنکور دو سه روزی مرخصی گرفته ام. امدم خانه که دیدم ایمیل آمده و سایت را بسته اند. خب پدرت خوب، مادرت خوب، عزیز جان، شاید یکی دارد آنجا آفتاب می گیرد در پادگان، سایتش را باید ببندی!؟
حالا که پرداخت کردم و باز شد، دوباره دارم بر می گردم پادگان. چند روز دیگر هم بگذرد.

هرچند

این گونه که روزگار می گذرانم، در چهل سالگی مبعوث نخواهم شد…

2018/08/03

برای خدمت، به وقت تازه شدن

همین یکی دو هفته پیش سالگرد یکی از مهمترین نقاط عطف زندگی من بود. آدم مگر در زندگی چند نقطه عطف دارد؟ به دنیا آمدن ، زبان باز کردن و ناطق شدن، انتخاب رشته و علاقه مندی های درسی و.. ، ازدواج .

ولی اتفاق های عاشقانه ای در زندگی می افتد که شاید سر و شکل آن به این صورت برای کمتر کسی پیش بیاید.

پوشیدن لباس خادمی و نوکری امام رضا…

همیشه در طول هفته ، با هر درگیری کاری یا غیر کاری که داشته باشم، نگاهم به تقویم است که کی روز کشیک می شود. انگار وقت رهایی ِ آدم از عالم است. از صبحش حالت فرق دارد. روزش فرق دارد. زندگی فرق دارد. به گواهی برنامه ثبت فعالیت ساعت (ازین هوشمنداس!) بیشترین فعالیت در طول هفته و بیشترین مقداری که راه می روم مال همین روز است. خستگی ای که تا دو سه روز هم با آدم است ولی لذتش شیرین و وصف نشدنی است.

خودم را ملزم می دانم لبخند بزنم. این یک سال چیزهای جالب زیادی برای نوشتن دارد. فرقی نمی کند این وبلاگ را هنوز کسی بخواند یا نه، ولی دوست دارم کم کم بنویسمشان. زندگی چیزهای زیادی برای نوشتن دارد، می توانی از خانه بنویسی، از کار ، از پروژه هایی که انجام شده و خشنودی، می توانی هویت بسازی برای خودت و تبدیل به اسمی شوی، می شود در هر چیز و ناچیزی حرف بزنی، ولی راستش را بخواهید برای من همه چیز خلاصه شده در همین روز و لباس.

انگار هیچ هویتی در دنیا و هیچ حرفی در عالم برایم مهم تر از این نیست. حالم را خوب می کند. زندگی ام را تغییر می دهد. بدو بدوهایش، لحظه لحظه ی روزهایش برایم حال خوب است.

کاش بنویسم. کاش کمی از تلگرام و اینستاگرام که به غایت معطلم کرده اند دور شوم. باید دور شوم. این حالم را بهتر می کند.

برایتان اگر بخواهم بگویم، دچار، نگارنده این سطور، از سال ۱۳۸۲ که کامپیوتر پنتیوم اولین صدای بوق اتصال مودم را برای مان پخش کرد و همان وقت ها اولین وبلاگم را در پرشین بلاگ ثبت کردم. از یک جوان ۱۵-۱۶ ساله چه انتظاری می رفت برای نوشتن؟ هیچ تلاطم های روحی ، و انتقال نکات خوانشهای پراکنده ی روزانه، چند وقت بعدش پارسی بلاگ آمد، وبلاگم را منتقل کردم و روی پارسی بلاگ ماندم هرچند همان اسم و عنوان را در بلاگفا هم ثبت کردم و گه گاه چیزی می نوشتم. اما اصل آنچه به عنوان وبلاگ برایم ماند در پارسی بلاگ بود. آن وقت ها دوره های وبلاگ نویسی مد بود. این جوان خوشحال، پا می شد از مشهد می رفت قم، می رفت تهران، دوره های وبلاگ نویسی. یاد مهندس فخری بخیر و تیم ۴ نفره ای که همه شان هم از قضا سید بودند که در حال توسعه پارسی بلاگ بودند. بعدتر ها اردوهایی هم از دل همان جمع های وبلاگ نویسی راه افتاد. یکی شان هم سالها بعد به نوعی خودم میزبانی یا مدیریت کردم (از بلاگ تا مشهد که بعد از آخرین بلاگ تا پلاک ها بود)

دانشگاه رفتم، مهندسی مواد و متالورژی صنعتی گرفتم. جوابم نداد، دوست داشتم با انسان کار کنم نه با فلز. دوست داشتم آدم ها را ببینم، نه عناصر جدول را. ارشد را تغییر دادم. فوق لیسانس را در یک چرخش ۱۸۰ درجه ای از علوم ریاضی و مهندسی به علوم انسانی و روزنامه نگاری رفتم. با رتبه ۸۰ کنکور، دانشگاه صدا و سیما را انتخاب کردم. انتخابی که در بین علامه و دانشگاه تهران هنوز هم نمیدانم چقدر ممکن است درست بوده باشد، هرچند پذیرش آن با شرایط بورسیه و گزینش و مسائلی از این دست سخت بود، وارد شدم و اواخر سال ۹۶ فارغ التحصیل شدم. حالا میانه دور دوم سربازی که میانش برای ارشد وقفه ایجاد شده بودم ایستادم. نگاه می کنم به آنچه از سرگذراندم و به دهه چهارم زندگی وارد شدم، و آنچه پیش روست. شاید هنوز هم آینده آنچنان که باید روشن و هویدا پیش رویم نباشد، شاید هنوز چشمم نتواند خیلی دور ببینذ، شاید در دورانی که نرخ برابری ارز ظرف چهار ماه، سه برابر می شود و ارزش دارایی های نداشته مان یک سوم می شود،آنقدر که باید امیدوار نباشم، اما وقتی نگاه می کنم می بینم خیر و برکت نگاه مهربان امام رضا علیه السلام در ثانیه های زندگی ام نمایان است. این از داستانک من برای این که یک سال نبودن و غیبتم را کمی بنویسم.

بعد باید بروم سراغ خاطره های قشنگم..

برچسب ها: , ,

2017/07/19

چشم‌انتظاری

منتظرم، دوشنبه بشود، لباسم را بپوشم، سرم را پایین بیاندازم و اذن خدمت بطلبم… منتظرم ..

2017/07/16

خ مثل خاطره، مثل خادم

به‌نامش

مدتها بود این سراچه رو فکر می کردم به چه جملاتی مزین باید کرد. چه چیزی ارزشش را دارد که اگر کسی گذرش افتاد و خواند، زمانش تلف نشده باشد. تا این که امروز ، بهانه‌ش به دست رسید. خادم؛ خدمت.
خدمت که بر چند نوع است، خدمت سربازی، خدمت به پدر و مادر، خدمت به مردم و خدمت به امام..

هنوز نوع اول تمام نشده و نوع دوم هم خیلی موفق نبودم، و در نوع سوم هم نمره قبول به خودم نمیدهم، که حالا نوع چهارم نصیب شد. سالها بود در این درگاه، نان خور مهر و کرم و عطوفت امام رضا علیه السلام بودم، حالا امروز افتخارم تکمیل شد و لباس و نشان خادم افتخاری زینت دهنده این تن رنجور شد. من وقتی که به شدت احساساتی می شود هیچ راهی جز نوشتن برای تخلیه این هیجان ندارم. در آستانه ۳۰ سالگی، اجازه را صادر کردند که گوشه و کنار این آستان در لباس خادمی خدمت کنم.

 

ماجرای خادم شدن خیلی پیچیده نیست، هرچند حس می کنم ماجراهای خادمی زیاد و پیچیده باشد. دو مسیر برای اینکار وجود دارد که شرایط هر دو مسیر را نداشتم. نامه را ارسال کردم و سپردم به خود حضرت. دوستانی گفتن به فلانی بگو به بهمانی تماس بگیرد، به دیگری بگو سفارش کند، برو پیش فلانی درخواست بده .. احساس کردم آن که باید بداند، می داند. هیچکار نکردم. گذشت،یکی دو ماه بعد زنگ زدند که نامه معرفی تان آمده برای چه نمی آیید. گفتم باشد می آیم. اتفاقات همزمان بود با فوت مادر همسر گرامی ام و مادربزرگ عزیزم. فضا و شرایطش را نداشتم. نرفتم. سه هفته از تماس که گذشته بود رفتم.

کسی را جایگزین کرده بودند. با این حال در هر مرحله ای بدون اینکه توضیحی از من بخواهند کار پیش می رفت. تا آخرین مرحله که صدور کارت بود، برگرداند. گفت نمی شود. گفتم باشد. برو پیش نفر قبلی، رفتم، گفت من معاونم، رییسیم مرخصی ست پنجشنبه بود، گفت شنبه بیا. شنبه رفتم ، صبح اول وفت نبودند. جلسه. پیش از ظهر ، جلسه، بعد از نماز ظهر، نیستند، احتمالا رفته اند خانه، ۵ می آیند. ۵، رفته اند جلسه ، ۷؛ بودند :))) گفتم این ، اینجوری شده، گفتند تو کجایی، خیلی وقت پیش منتظر بودیم :)) من هم هیچ، من نگاه. نوشت. برو لباست را بگیر. فردا صبح ساعت ۷ اولین کشیک هستی، اینجا باش.

رفتم لباس گرفتم. شب خوابم نبرد، صبح ۶٫۵ حرم بودم. هرچند صبح با پیراهن سفید و لباس خادمی حسابی دلبری کرده بودم، باز دل توی دل نداشتم، مراسم خطبه شروع شده بود، رفتم سر مزار پدر بزرگ همسر. همان دارالزهد است. فاتحه ای خواندم. سلامی به حضرت کردم و رفتم پیش مسئول ؛ گفت برگه هایت که هنوز همراهت هست، گفتم که دیشب از پیش شما رفتم مسئولش نبود، الان صبح سر راه هم رفتم باز مسئولش نبود.

گفت ایرادی ندارد. نشان خادمی داد. برای اون لحظه ای بود که انگار بارها اتفاق افتاده باشد، برای من زمانی بود برای مستی روحم. کنار صحن آزادی، در یکی از غرفه ها آقای گل رو بودند، خیاطی داشتند و میز و دستگاه. رفتم که نشان را برایم روی لباس بدوزند. نبود.آقای گلرو نبود. مراسم خطبه بود. من دوست داشتم بروم برای کشیک. دل توی دلم نبود. هم کشیکی ها همه کسانی بودند که بارها دیده بودمشان. همان کشیک پدربزرگ. همان آدمهایی که سالها در جلسات دعای ندبه، در خود کشیک ها، در جلسات دیگر دیده بودمشان. مرا دیده بودند. در مراسم ترحیم مادربزرگ آمده بودند. آقای گلرو نبود. آقای گلرو کجایی، نشانم در دست گرفته بودم و رو به گنبد طلایی، ازش عکس گرفتم. همین عکس پایین.

نشان خدمت

آقای گلرو نیامد ولی یکی از نیروهای باصفای خدمات حرم آمد، لیاسشان کرم رنگ است، و روحشان سپید و آسمانی، آمد مهر ها را مرتب کند و شکسته هایش را جمع کند. پرسیدم ازش. دل توی دلم نبود. گفت من خودم دارم اما دفترمان آن صحن دیگر است. شوخی کرد، گفت آدمهایی مثل من که اضافه وزن دارند و چاقند حتما یک سوزن و نخ همراهشان دارند، به هر طرف خم بشوند بلاخره یک جایی یک درزی باز می شود که باید کوک بخورد :)) گفت همین راسته را بروم پایین حتما پیدا می کنم برات. گفتم راضی نیستم ؛ رفت، جند لحظه ای نگذشته بود خندان و خوشحال آمد بیا برویم، رفتم همان اتاق گوشه ای که محل کارشان بود. خودش کمک کرد. من حال خوشی داشتم اما دست هایم می لرزید. این چند روز مدام به لیاقت فکر می کردم. دارم. ندارم…

کمک کرد ، دوختیم. موقتی شد ولی خوب شد. حالا سرم را بالا می گرفتم. بالای بالا. ابرها انگار برایم کوتاه بودن. هر چند هرچه سرم را بالا می آوردم گنبد بالای سرم بود … بهشت مگر جز آن جایی ست که تو حال بهشتی داشته باشی.

ناظم کشیک آمد، نازنین مردی است آقای برکات. باهم رفتیم آسایشگاه. پیش از این آسایشگاه زیاده آمده بودم، اما به واسطه همراهی با پدر بزرگ . حالا خودم بودم. خود تنهایم. با نشان و لباس خادمی. اندازه ش نبودم. باید بزرگ شوم. وارد جمع مردان با صفا شدم. چقدر من هیچ بودم پیش این همه نازنین. چقدر این همه نازنین بودند و هستند. چقدر خوبند. مرا به صدر مجلس که صندلی خالی بود هدایت کردند . همه دور میز برای صبحانه نشسته بودند. و یکی یکی به جمع اضافه می شدند.

هنوز ننشسته بودم و سینی صبحانه را نگاه نکرده بودم که عزیزی چای آورد. چای همان شراب است. مست می کند. حالت را عالی می کند. مست شدم. نوشیدم . ناظم کشیک تذکر می دادند. تذکرهای خادمانه، انگار همه تن گوش شدم. گوش شدم.

آسایشگاه خادمان

صبحانه تمام شد. به من خیر مقدم گفتند. معرفی کردند. فلانی است. نایب است، جای فلانی آمده است. بلافاصله همهمه شد. خیلی ها خوش آمد می گفتند و بعضی ها هم از شوخی ها و خاطرات پدربزرگ می گفتند و می گفتند ایشان که نایب است حق ندارندآن شوخی ها را روی ما تکرار کند. و ناظم کشیک در این مطایبه جواب داد که بلاخره نایب است و باید به نیت مناب همان کارها را بکند . دیگری گفت شوخی می کردند اما شکلات هم می داند. این که این را گفت یک روحانی سالخورده  ی خوش سیما بود. آخر مراسم رفتم به ایشان شکلات دادم. اصلا یکی از دلایلی که می خواستم خادم بشوم این بود که شکلات بدهم به بچه ها ، به مردم. ….

 

خیلی با من راه آمدند، گفتند شاغلی برو ۶ عصر بیا، تا ۶ صبح گفتم چشم. آمدم دل توی دلم نبود…

خادمانه ها

خادم

تا شش عصر دوام نمی آورم. زود تر می روم. ..

2016/01/16

curse on Abjection

لعنت بر ذلت

 

جهت ثبت در تاریخ