بایگانی نویسنده

2012/09/03

در نعت مرد حلال خوری، در همسایگی خواجه ربیع!

تمام قد احترام می‌گذارم به مردی که لباس نانوایی به تن داشت و در زمان استراحت که تنورش خاموش بود جلو مغازه‌اش یک سبد انگور سبز و شیرین عسگری را      – که لابد از باغشان در روستا چیده بود – با قیمتی کمتر از قیمت بازار می‌فروخت و وقتی وزن کردن و پیمانه‌اش برای […]

» باقی این نوشته را بخوانید ...

2012/08/29

تن‌های سربه‌کار!

کسی نمی‌فهمد که باز آب‌ق­ند لازم شده‌ای در محل کار..

» باقی این نوشته را بخوانید ...

2012/08/26

۲۵روز!

حالا هرچقدر هم من -توی خودم- بگویم مهم نیست! مهم نوشتن است! او که می‌خواند!! حالا امروز نه، روز ِ دگر اما آخرش هم جای آن نظرهایی که گذاشته نمی‌شوند را نمی‌گیرد!   پی‌نوشت: بیا و این‌بار بنویس..

» باقی این نوشته را بخوانید ...

2012/08/14

طالب!

خستگی کار روزانه، فکری مشغول برای آماده کردن کار برای فردا، قرآن‌م را نخوانده‌م، چند جزئی عقب‌م. هوا گرم است. سرم درد می‌کند. دستم چیزهای زیادی نیست، قرآن یادگار از پدربزرگم -که همین عیدی دادم ترمیم‌ش کردند و آخرین روز سال پیش هم دست‌خط‌شان را برای صفحه اول‌ش گرفتم-، هارد اکسترنال، و البته کتاب سنگین […]

» باقی این نوشته را بخوانید ...

2012/08/12

در بند!

تو پیش‌م نیستی –هیچ‌وقت‌هم نبودی- اما خدایت که هست.. تو اینجا را نمی‌خوانی اما خدایت که خبر دارد.. تو . . . برایت ، “واللهُ‌خیرَ‌حافظٍ‌ و‌هو‌اَرحم‌الراحمین” می‌خوانم.. دعا می‌کنم زیارت می‌روم گاهی می‌دانم که نماز در حضور حضرت به نیابتت، خوشحالت می‌کند؛ دل‌ت قوی، قوایت مدام، سربلندی‌ات همآره باد. پی‌نوشت: فقط بدان که اینجا کسی […]

» باقی این نوشته را بخوانید ...

2012/08/11

خبر ویژه!

خبر آمدنت را نسیم گفت، سر کلاس بودم، یادم آمد آن آخرین شبنشینی مان را، من و همه ی شما! شقایق ها آمدنتان را قامت بسته اند، شهر را تکاپویی ست، دل من را نیز سالهاست خبری از شما نبود، اما امروز، گفتند یکی از برادران می آید. یکی از شما ۲۱نفر. اولش مهمان بودم، […]

» باقی این نوشته را بخوانید ...

2012/08/09

grow up

شمعدانی را تازه قلمه زده‌ام امروز برگ سوم‌ش هم تازه دارد رخ می‌نمایاند؛ و من هر روز تغییر را احساس می‌کنم.   پی‌نوشت: ندارد!

» باقی این نوشته را بخوانید ...

2012/08/06

و جعلت فیه لیله‌القدر

هر ماه رمضان که نزدیک می‌شود یاد دستهایم می‌افتم که چقدر خالی‌ند شانه هایم که سنگین‌ند مردم نمی‌بینند، خودم که می‌بینم، خودم که می‌دانم یادم‌ست چه‌ها کرده‌م؛ نگاه‌ها سخن‌ها سکوت‌ها رفتن‌ها و نرفتن‌ها انجام دادن‌ها و ندادن‌ها.. هر رمضانی که می آید فکر میکنم به حاجاتی که سال پپش در لیله القدر خواسته بوده ام […]

» باقی این نوشته را بخوانید ...