آمده ام که سر نهم
شب بود، سکوت بود، تاریکی محض، ابرهای پفکی و متراکم آنقَدر بودند که اگر ماه ی هم آن پشت ها باشد، نورش به زمنی نرسد. هوا سرد بود. یک ساعت پیش برفی آمده بود و چای،زیر آن برف حسابی چسبیده بود، چای ایی که وقتی تمام شد، برف هم بند آمد، انگار که منتظر باشد […]
» باقی این نوشته را بخوانید ...