2013/08/04

متاهلانه گی۶

باید او را بشنوم؛ حرف‌هایش را فقط برای من می‌زند..

2013/08/03

متاهلانه گی۵

باید برای او باشم؛ او از همه می‌بُرد تا برای من باشد..

2013/08/02

متاهلانه گی۴

باید برق امید را مهمان همیشگی چشمانش کنم؛ دیگر همه‌ی امیدش من هستم..

2013/08/01

متاهلانه گی۳

باید محافظ حریمش باشم؛ چادر از سر، برای من بر می‌گیرد..

2013/07/31

متاهلانه گی۲

باید محکم باشم؛ حالا دیگر تکیه گاهش من می‌شوم..

2013/07/30

متاهلانه گی۱

باید مهربان باشم؛ و نگهبان همه‌ی محبت و عاطفه‌ش..

یه حالی! یا اندر حکایات اینجایی که ماییم!

۱-  در یکی از وبلاگ های قبلی م، (اینجا چراغی روشن است…) سال ۸۶ فکر میکنم، چند پستی درباره یادداشت های یک تازه متاهل گذاشته بودم که متاثر از فضایی خاص بود. بعضی از مخاطبانم، آن موقع فکر می کردند که من واقعا متاهل هستم، که لازم می بود درباره ش روشن گری کنم. گذشت و خانه عوض کردیم و عوض کردیم و اینجاییم.

۲- چند روز پیش دوستی عکاس اومده بود مشهد و گپ زدیم و غیره، بعد میون گپ هاش به نکته ای اشاره کرد که جالب بود، اینکه یکی از اطرافیانش، که اشاره نکرد کی بودن و چی بودن و اینا، گفت اوشون این یادداشت ها رو نشونش داده و اینها. دوست عکاس می گفت که در جواب به اون گفته: این دچار از اولش هم عقل درست درمونی نداشته! از من می خوای شبیه دچار باشم!؟

۳- بعد از ازدواج، به توصیه دوستی و با کمک و راهنمایی و همکاری هایش، یادداشت های یک تازه متاهل رو در ۴۰ روز اول آماده و اینجا گذاشتم، البته تا حدود نصفه هاش اومد روی وبلاگ و بعد به دلیلی دلی، جلوی ادامه ش رو گرفتم و قبلی ها را نیز از دسترس خارج کردم.

۴- بعد از از دسترس خارج کردن متاهلانه ها، ایمیل و پیامک و کامنتها و مکالماتی داشتم که چرا؟ و تمایل داشتند که ادامه ش را هم بنویسم! جالب بود که آدم به طور معمول فکر نمی کند اینجا را کسی بخواند! خلاصه تعلل کردم. تا این که اتفاق بند شماره ۲ افتاد و البته بانو نیز دوست داشته بودند که این ها دوباره باشد، لذا دوباره فعالشان کردم که روزانه بیایند روی وبلاگ. ولی دوست می دارم بهرحال روزنوشت هم که شده، چیزهایی اینجا بنویسم. تجربه نگاری، روایت، یا حتی تمرین های کلاس نویسندگی.

 

پی نوشت: یک بزرگواری هستد که من نمی شناسم یک جا نوشته بودند در نشرینه که پست های اینجا رو می خوندند و قبل از متاهلانه گی۱ متوجه شده بودند که ما یه حالی شدیم! و ابراز خوشحالی کرده بودند 🙂 خواستم بدونند سپاسگذاریم از حس خوبشون .

2013/07/23

آدمهاراذره‌ذره‌نکشیم،آنهاباقرارهاشان‌زنده‌ند!

چقدر باید طول بکشد اطرافیانمان یادشان بماند که
آدم ها با قرار هاشان زنده گی می کنند.
چرا من همیشه آدم ها و حرفهاشان را جدی می گیرم؟
گاهی آنقدر که جدی می گویند و تو برنامه ت را عوض می کنی، جدی نیستند!