2013/03/07

نانچیکوی سپید!

برف که می آید کرخت می شوم. دوست دارم توی همین رختخوابم بمانم، اگر هزار تا کار هم داشته باشم و هزار جا هم باید بروم، اگر زور بالای سرم نباشد از جایم تکان نمی خورم، برای اینکه بهانه ای هم داشته باشم، صبحی توی همان خنده شوخی ِ وقت صبحانه گفتم امروز وقتِ دور کاریه! یعنی اینکه با این ۲۰ سانت برفی که از دیشب نشسته و کمر درخت را خم کرده، با نانچیکوی میخ دار هم به جانم بیافتند از این اتاق دنجم بیرون برو نیستم که نیستم.

از صبحی که وارد دورکاری شده م نشسته ام پشت این سیستم، البته بهتر است بگویم همین طور که دراز به دراز روی تخت افتاده م سیستم را گذاشته م روی شکمم و یک فولدرِ۱۵۲ آهنگه را هم گذاشته م پشت سر هم برای خودش بخواند، همه ترانه های بیکلام و باکلام کودکی تا نوجوانی که یکی با ذوقی نشسته کنار هم آورده است(etudfrance.com متشکرم). بعد یک مقدار زیادی وبلاگ خواندم و خبرها را. جالب است که اصلا خبری از مرگ هوگو چاوز نداشتم و از آن بدتر که امروز الان ما در حالت عزای عمومی قرار گرفته ایم! هبذا به مهرپروری ِ دوستان!

خاطراتم توی اتاق پرسه می زنند، هر طرف که سر بر می گردانم آنها دارند موج می زنند، تابلوی زمینه ی فیروزه ای و لاجوردی رنگِ اللهم عجل لولیک الفرج که طرح نیمه شعبان بود، یادش بخیر، پرچم حزب الله لبنان که با وضع خاص خودش آن بالا، یک لتِ در کمد را برای خودش گرفته است، یادآور سفر بیروت و جشن تموزست، نگاهش که می کنم یادِ رستوران ها هم می افتم، و این طرف کلوخه ای که نگهداشته م، همانجایی که شروع کردم به صدای بلند، لب مرز فلسطین اشغالی، چشم در چشم سربازهای اسرائیلی ِ آن طرف مرز، شعار الموت لاسراییل دادن و بچه ها پشت سرم شروع کردند به تکرار، کلوخه ی سنگی که آورده م به یاد جالوت!

گل های نرگس خشک شده ی آویزان، مدال سینه م، آدمک ها و عروسکها، عکسها، کتابها، انگار خاطراتم بو گرفته  اند، هر سمت که سر می چرخانم بوی شان می آید روی مشامم. اتاقم را دوست دارم، بهم ریختگی های پسرانه ی مدامش را که کنار بگذارم خلوت ِ خوبی برایم دارد. سادگی و شلوغی هایم را  کنار هم دارد؛ شاید از معرف ترین چیزها برای (بامزی، قوی ترین خرس جهان!) این که کسی بخواهد مرا بشناسد همین نشستن توی اتاقم است. از پنجره، روی مبل کنار بخاری که بشینی ابتدا درخت انار جلوی رویت است و بعد باقی حیاط، و برفهایی که پایین زانویت را هم خواهند گرفت.

(آی قبیله خداتون عاشقه.. زن و عطر و نماز حقایقه) کتابهای نخوانده م زیادند، چند روز دیگر بیشتر مشهد نیستم. می روم خلسه ی سالیانه م را، سال پیش خوب بود، بیست روزی شد که گوشی خاموش، ناشناس، برای خودم بودم، خوب است که کسی کاری به کارم نداشته باشد، خوب است که کاری به کار کسی نداشته باشم.

دوستانی دارم که مرا می شناسندو اینجا را هم می خوانند، گاهی نظری را هم می نویسند، گاهی دوست می دارم بعضی شان نخوانند، حداقل توی یک بازه های زمانی خاصی نخوانند، جنس رابطه م با دوستان همه از نوعی هست که خواستن و نخواستن(ما هنوز تو برهوتی از دروغ در به دریم، نرسیدن مقصد ماست با سراب هم سفریم، … دلِ ما زندونی نیست، شمعدونی مهمونه تنه، این روزا فرصت خوبی واسه عاشق شدنه) ِ من واسشون مهمه، می فهمند، برای همین نیاز نیست که بخواهم این وبلاگ را منهدم کنم، نیازی نیست که خودم را سانسور کنم، می دانم دوستی م را با آنها طوری بسته ام که همین که  بدانند دوست می دارم کمتر اینجا را بخوانند، خودشان متوجه می شوند، حتی می دانم خودشان می دانند الان منظورم آنها هستند یا دیگرانی، می دانید راستش گاهی حس لخت شدن توی انظار عموم را دارم در برابر بعضِ آدمها! مناسبات ِ آدمها را خودشان می سازند دیگر، خودشانند که مشخص می کنند دیگری چقدر در زندگی من هست یا نیست، وقتی تو، هیچ نداری از او که بخوانی، که بفهمی ش، یعنی که حدودت فرق می کند، دلیلی ندارد که او را این جا داشته باشی، این که او اینجا را بخواند به تو این حس عریانی را می دهد، این که تو بیشتر از آنچه لازم است یا باید است در دسترس و در خوانشی، لذا دوست گرامی، یک چند صباحی اینجا را بگذار کنار، شاید بهتر باشد، من اینجا خودمم، و شاید این خود بودن ، در عرف ِ دوستی  و ارتباط ِ ما نگنجد، لا اقل اینجا و در این برهه زمانی نگنجد… ممنونم.

sepid

2013/03/04

محذوفات۱ – تردید

ممنونم و …

و نمی شود دیگر قورتش داد

سالها مترصد فرصت بودم؛ و به زبان نیاورده م..

حال اما بر اساس همان فرض دوست داشتنیِ خودم، تنها رفتنش را خوش نمی دارم… ؛

 

 

مرددم..

 

2013/03/02

یک روایت نیمه داستانی، از دل آرشیو زمستان

غروب تا نیمه شب‌ی دیگر
—————————————–
دی‌شب
پر از سر درد و خستگی
از محل کار (کار؟) که بیرون آمدم بی هوا کمی رفتم به دیدن آدم ها
پاساژها، آنقدر کیف وکفش زنانه ، عطر و ادکلون، آنقدر شکلات و کادویی های لوکس و بی مصرف دیدم که حالم بهم خورد
اتوبوسی سوار شدم
ایستگاهی پیاده شدم.
منتظر، سرما، صندلی.
پشت سرم یک زورخانه بود، ورزشهای باستانی، از نگهبانی پرسیدم هست الان؟ بود.
چند ساعتی،( نمیدانم چقدر اما بیش از دوساعت) نشستم به تماشا
شعر می خواندند، ضرب می گرفتند، نرمش می کردند، همدیگر را مشتُ‌مال(ماساژ) می دادند، می دویدند، شنا می رفتند، میل(؟) می چرخاندند، پیرتر ها و قدیمی تر ها پایین، جوان تر ها بالا.
نشستم ، برخاستم.
یادم آمد از فیلم دیدن، سینما.
مسیر دور بود. رسیدن بلیط گرفتن، نیم بها بود، سینما خلوت، خیلی خلوت.
درب سالن را باز کرد،
انتظار دیگران. هیچ کس نیامد.
سالن خالی سینما
فیلم را تنها دیدن
ساعت کمی به دوازده شب مانده بود، تمام، بیرون.
سالن سرد بود
بیرون سرد بود.
خیلی از نیمه شب گذشته بود که رسیدم خانه. خواب..

یک روز گذشت.

one person alone in the cafe

پی نوشت:
محل کار الزاما محلی نیست که تو آنجا کاری کنی، بلکه محلی است که در آنجا کار می شود!
فیلم ؛ من همسرش هستم، بود.
یک مدت وبلاگ در دسترس نبود؛ غیر از سکوت من، نیاز به پیگیری هایی داشت؛ هنوز هم کمی مشکل دارد؛ از ناصر رفیع عزیز و حسن اجرایی گرامی سپاس گذارم.

2013/01/16

در آرزوی باهار!

تک انار امسالِ درخت
هنوز منتظر چیدن‌ست
و من، منتظر دستان تو

 

برچسب ها:

2013/01/14

یتیمِ کاظمینی!

کاظمین بودیم. دخترک نشسته بود کنار یکی از خیابان های منتهی به حرم، از دور که دیدمش حواسم جلب خودش و مقوایی که جلویش گذاشته بود شد و از آن بیشتر دستش که توی پلاستیکی مشکی بود، در لحظه اول فکر کردم نکند از اینهایی‌ست که کارش گدایی‌ست و الان هم دارد پولهایش را می‌شمرد! راهم را کمی از همراهانم کج کردم و رفتم از پشت سرش نگاه کردم که روی تخته‌ی کوچکی با ماژیک برای خودش نقاشی می کشید.

تا ما را دید انگار که خجالت بکشد نقاشی‌ش را پاک کرد و یک جوری نگاه کرد.
خیلی سعی کردم که بتوانم با نگاهم اعتمادش را جلب کنم، همزمان دوستان نیز با لبخند و البته به زبان فارسی ازش خواستند که به کار خودش ادامه دهد و خواستند تصویری ازش بگیرند، اوایل که خیلی دوست نداشت، ولی بعدتر که من نشستم کنارش و با همان زبان نیمه و نصفه خواستم نقاشی بکشد، که دیگر حواسش از دوربین در دست دوستان پرت شد. همین نقاشی را که کشید ازش ماژیکش را گرفتم و یک نمره ۲۰ کنار نقاشی‌ش نوشتم.

                چشمانش می خندید
روحش آزادتر بود از آنکه بخواهد برای تکدی، در بند باشد

شادابی‌ش و نشاطش تمام دلم را شاد کرد.
دوست می‌داشتم که بنشینم و نگاهش کنم و با همان زبانی که همدیگر را به زور می‌فهمیدیم با او سخن بگویم.

دوست‌داشتم بگویمش؛
در تو، همان نگاه شاداب خواهرک‌هایم را می بینم، تو یتیم نیستی، ما همه برادران توییم..

 

» باقی این نوشته را بخوانید …

2013/01/12

حفاظت شده: روزهای زندگی! این پست، مخاطب خاص دارد، مخاطبی که برای من نیست!

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

در انتظار باهار!

چله‌ی بزرگ دارد تمام می شود،
    و چله‌ی کوچک در راه.

بعد از این همه سرما؛ تو می آیی ای گرمابخش روزگار..؟

2013/01/09

Metal forming!

امتحان شکل دادن فلزات دارم
و می اندیشم
با همه‌ی سختی اش، چقدر آسان تر از شکل دادن آدم هاست..