2012/08/06

و جعلت فیه لیله‌القدر

هر ماه رمضان که نزدیک می‌شود یاد دستهایم می‌افتم که چقدر خالی‌ند
شانه هایم که سنگین‌ند

مردم نمی‌بینند، خودم که می‌بینم، خودم که می‌دانم
یادم‌ست چه‌ها کرده‌م؛
نگاه‌ها
سخن‌ها
سکوت‌ها
رفتن‌ها و نرفتن‌ها
انجام دادن‌ها و ندادن‌ها..

هر رمضانی که می آید فکر میکنم به حاجاتی که سال پپش در لیله القدر خواسته بوده ام و وقتی یادم نمی آیدشان، می فهمم چه چیزهای کم اهمیتی بوده اند..

پی نوشت:
دوستان و نادوستان، به برکت ناگزیر و ناگریز خداوندی در رمضان الکریم، این بنده‌ی کمترین را حلال کنید و دعا، بگذارید کمی سبک‌بال شوم امسال..

2012/08/04

ورای حد تقدیر است

برای تو؛
هیچ وقت چکامه ای نگفتم،
غزلی نسرودم،
حرفی ننوشتم…

تو را
هیچگاه به ابتذال کلمات
راه ندادم…

خواستنت همآره؛
به همان پاکی اول بودن و نوجوان بودن بود،
هیچوقت زمینی نبود، که کلمات زمینی وصف‌ش کنند..

پی نوشت:
شرح آرزومندی

2012/08/02

باور بکن تنهایی‌م را..

یک “تنهایی” داریم
یک “تنهاییِ آمیخته با حسرتِ نبودن “داریم..

به خواب می زنم خودم را
حسرت؛
برای نبودنت
برای نبودنم

پی نوشت:
النوم اخ المرگ
خواب دست من ست، کاش دیگری هم در اختیارم می بود..

ش

برچسب ها: , , ,

2012/08/01

قهوه

دست دلم را گرفتم
و رفتم..

برچسب ها:

2012/07/28

یادتو جا گذاشتی

تو

گناه بی اراده نبودی..

همه ی دار و ندار من، از کلمه ی ساده‌ی محبت بودی

برچسب ها: , ,

2012/07/27

القدس لنا!

هیچ‌گاه یادم نمی‌رود، نیمه شب اواخر رمضان. همه صف کشیده بودیم، دعوتی ‌ها! خیلی‌ها خانواده هاشان هم در کنار صحن منتظر. ورودی صحن قدس از سمت صحن جامع، اهالی رمضان برای اعتکاف منتظر بودند. ثبت نام کرده بودند، قرعه به نامشان افتاده بود، کارت هاشان را گرفته بودند، و یکی یکی وارد صحن قدس می‌شدند، که بعد عبور کنند و بروند در یکی از شبستان‌ های گوهرشاد، سه روز از ماه خدا را به خلوت بنشینند.
صحن قدس برای من همیشه یادآور آن انتظار است.
مسلمان‌های منتظر، کنار نماد قبه الصخره که سال هاست به اشتباه به جای مسجد الاقصی می شناسیمش.
مسلمان‌های منتظر، منتظر امامشان، برای آزادی قدس شریف. راستی روز قدس در پیش است!

2012/07/21

خلوت

در سایه‌ای زیر سقف حجره‌های اطراف صحن در آن کنج نشسته و زل زده است به گنبد حضرت.
نگاهش می‌کنم، حواسش به هیچ‌چیز نیست، از دنیا و ماسوا در آن نگاه خبری نیست، انگار فقط اوست و حضرت رضا(ع).
راهم را کج می‌کنم، در زاویه‌ای می‌نشینم تا همین‌طور از دیدن یک بنده‌ی خوب خدا و خلوتش لذت ببرم و در عین حال او هم مرا نتواند ببیند و مزاحمتی برایش نباشد، آرام اشکی از گوشه‌ی چشم‌ش می‌غلتد، فرو می‌ریزد. دلم می‌لرزد. حسودی‌ست یا غبطه؟ نمیدانم‌، فقط می دانم که “او” هایی هستند که خیلی آرام دنیایشان را با  امام‌شان زیبا کرده اند و من هنوز اندر خم یک …

برچسب ها: ,

2012/07/17

تعلیق!

این روزها؛ شاید بهتر باشد بگویم از اول امسال، هی روزهایم پر ازتعلیق و کشش شده است!
مطمئنم اگر رمان می شدم، خوب خریداری می داشتم، مدام و مداوم، در فکر آمدن ها و رفتن ها؛ در اندیشه شدن ها و بودن ها
وه!
عجب سال گنگی بوده تا اینجا.

نه! نمی خواهم احساسی بنویسم! تنها نشسته ام به نظاره و مرور! روزهای در گذر! روزهای ناگذر!
خودم را غرق کتاب کرده م! غرق کار! فشنگ! باروت! سیبل! گرما!
عرق ریزان تیرماه! و در له له خنکای اردی‌بهشتی که گذشت!
اعتراض دارم! مدام به اساتید! مدام به خدا! شاید این ترم از بهترین ترمهایم بوده باشد، ولی در خور تلاش من نبود! همه ش نگرانم.

زندگی م همه ش یک او کم دارد! یک تو، حتی!
همه ش تنهایی را قورت می دهم! نمی خواهم درشت شود، نمی خواهم ببارد! (آه ، نمی خواستم احساسی شود که)

از همه مهم تر! ماه رمضان در پیش؛ این حس دست خالی بودن هم مزید بر علت! کمی شعر می خوانم؛ غیر از حافظ، سید علی صالحی را با گزیده هایش مز مزه می کنم.

زیاد از حرم و حضرت می نویسم، برای ش می نویسم، می خوانم، اما اینها هیچکدام دل تنگی را بر طرف نمی کنند.

حالا که این پست روزنوشت شد، بگذار باقی ش را هم بنویسم، همین یکی دو شب پیش جمعی تشکیل شد، گوشه گوهرشاد، مردانه، من بودم و حمزه غفاری و امید حسینی و تخریبچی و سید یونس کاظمی که آخرهای کار آمد. قبلش که چهار نفر  بودیم چه چهارنفری بودیم!! بگذار در پارگراف بعد بگویم.

چهار آدم بودیم با ۴ سطح متفاوت از :
فهم سیاست
فهم دین
نظر ازدواج و فرزند
میزان شناخت و رصد شبکه های اجتماعی
میزان اثردهی و اثر گیری در اینترنت
و بلاخره از نقاط مختلف کشور
که دور هم جمع شده بودیم، برایم جالب بود که بیشتر وقتی که ۴نفره بودیم نمونه ی کوچکی از این جلسات خانم ها که من همیشه در عجب بودم چطور در آن واحد همه شان با هم حرف می زنند و همه شان هم می فهمند! تشکیل شده بود، طرف گفتگومان هم گاهی عوض می شد من با آقای حسینی، یا حمزه یا تخریبچی، دیگری با دیگری! یک جاهایی دیگر آن آخر ها زدم به در سکوت! حس کردم زیاد حرف زدم، و از همه مهم تر پدیده ی شیرین آن شب!محمد حسین!

قبل تر با خواهرش آشنا بودم، قبل تر که می گویم بر می گردد به اردوی از بلاگ تا پلاک ۱ سال ۱۳۸۵ که زینب حسینی کودکی خردسال بود، هویزه بودیم و یکی از این محلی ها، از آنهایی که یحتمل دل خوشی هم از نظام و بسیج و  البته به واسطه دردهای جنگ از ما بازدید کننده گانش هم نداشت، با موتورش در جاده ی عبوری بی هیچ نگرانی و حس خطر و احتیاط زد به زینب کوچولوی ما که فکر می کنم با مادرش داشت از خیابان رد می شد، هیچ نمی توانستم خودم را حفظ کنم، با همه ی بچه سالی م با او درگیر شدم، (شاید کلمه درگیری بزرگ کردن موضوع باشد، خیلی یادم نیست، فقط یادم است که نمی ترسیدم از اینکه چه بشود) و بلاخره آن پلیس هایی که مستقر بودند، حالا اما آن شب، برادر کوچکش در آغوشم بود، نپرسیدم چند ساله و چند ماهه است، راه می رفت، چند کلمه ای سخن می گفت، و بسیار آرام بود، آرامشی می بخشید که یادم نمی رود، کودک را وقتی در آغوش می گرفتم خودش را کامل به سینه م می چسباند، و در تمام شاید یک ساعتی که بغل م بود، هیچ ناآرامی نمی کرد. بلند نمی خندید، یا شاید هم بلد نبود، اما لبخندش معصومانه و ملیح و کوچک بود.

دلم برای ش تنگ شده پسرک ِ آهستان