2013/09/24

دلم گرفته است..

نشسته ام و فکر می کنم.

چقدر بد است که آدمی، یک مقاطعی از زندگی را نتواند زندگی کند…

پسری که پدرش در نوجوانی فوت می شود و باید زود مرد شود، و عهده دار مادر و خواهرش، جوانی را زندگی نمی کند و مستقیم باید وارد فضای بعدش بشود.

دختری که مادرش فوت می کند، زودتر از آنچه که باید، مجبور است دخترانه گی هایش را کنار بگذارد و مادری به معنای واقعی کلمه کند وحواسش به پدر و بچه ها باشد.

کودکی که مدام می گذارندش در کلاس های کذا و کذا حتی پیش از دبستان، تمام وقتش را یا در مسیر یا در مدرسه یا درکلاس های فوق برنامه و یا در تمرین های کلاس ها می گذراند. خاک بازی نه، ولی شاید دلش دوست داشته باشد یک بار هم شده توی کوچه با بچه های محلش فوتبال بازی کند، یک بار هم که شده دعوا کند، یک بار هم که شده پایش زخمی شود، او شاید حتی تا بزرگی ش هم نداند طعم آن نوشابه ای که در مسابقه فوتبال در همان عالم کودکی قرار گزارده اند که بازنده ها برنده ها را مهمانن کند، چقدر فرق دارد با نوشابه ای که پدر شب به شب می آورد خانه.

دختر جوانی که به هردلیلی یا موقعیت ازدواج نداشته یا تصمیم اشتباه گرفته، و در گذر سن است، لاجرم بعضی از رفتارهایش همچنان دخترانه می ماند و بعضی تجربه هایی که باقی همسالانش دارند و موجب تغییرشان شده را ندارد.

مردی که ایام عقد و نامزدی را باید در دلهره و فشار تامین هزینه هایی باشد که خانواده همسر در قبال ازدواج طلب کرده اند مانند یخچال و چوب و فلان و بهمان، از اینکه ۴چوب های زندگی را باید بچیند، از اینکه باید لذت ببرد از حضور و محضر همسر، از این که باید بشناسد و بشناساند، از اینکه هرچه چشم بر نامحرم بسته بود حال وقت گشودن به روی محرم خویش است، غافل می ماند، ناتوان می ماند. خسته گی و اضطراب، سهم اوست از اوقات مشترک.

پدری که کودک تازه به دنیا آمده اش دارای مشکل و بیماری است و باید مدام در رفت و آمد دکتر و دوا باشد لاجرم نمی تواند از بزرگ شدن میوه زندگی ش لذت کافی و کاملی ببرد.

همه ی موارد بالا بسیار نکاتی دارد که حرفها را تکمیل می کند، لکن، من فقط برخی زوایا را نشان دادم، برخی چیزها را ننوشتم، خرده نگیرید. 

دلم گرفته است…

delamgerefte

برچسب ها:

2013/09/22

UnWritable!

همیشه فکر می کردم زنده بودن یک وبلاگ به نوشتن آن است..

ولی خوب که فکر می کنم می بینم گاهی هم

به ننوشتن آن است!

 

» باقی این نوشته را بخوانید …

2013/09/21

اوج خسته‌گی! -نخوان×

» باقی این نوشته را بخوانید …

این صید دست و پا زده در خون!

یادم هست، آن هفته هایی که معراج بودیم
وقتی که باید ابدان مطهر شهدا رو می بردیم برای اینکه کفن هایشان را جایگزین کنند،
برخی شان
همینقدر سبک بودند،
همین قدر کوچک،
بغل که کرده بودم
پاهایم می لرزید
دستانم … ؛
دستانم بی اختیار بودند
می ترسیدم،
می ترسیدم از رعشه ی بدنم ناگاه از دست رها شوند،
می ترسیدم محکم تر بگیرم، استخوان بود.. استخوانی بعد از سالها، محکم نبود آنقدر..
دوست می داشتم شان، همچو طفلی در آغوش
و می دانستم که  بزرگتر از بزرگان مایند..
هیچ وقت نتوانستم ونمی توانم هم در مورد آن حس چیزی بنویسم..

(پیکر شهید ذولفقار گوناگونی)

(پیکر شهید ذولفقار گوناگونی)

2013/09/08

اردوی جهادی با تیر و ترکش اضافه!

تابستان سال ۱۳۸۸ بود. من خیر سرم مسئول اردو بودم؛ مدیراجرایی مان جوان ترین مدیر تاریخ ۱۹ساله مجموعه بود فکر کنم، مرا هم گذاشته بود مسئول اردوی جهادی، این که چه خون جگری خوردیم تا رسیدیم به کار را نه من می توانم بگویم، نه شما می توانید تصور کنید. این که مکان اردو در ساعات آخر دچار تغییراتی بشود شمالا به جنوبا! اینکه پشتیبانی جاهایی که قول مساعدت داده بودند یکهو توخالی در بیاید، اینکه مدیر در هشت و چار بماند که اردو را کنسل کند و یا نکند ، و خیلی چیزهای دیگر را نه می شود گفت، نه می شود نوشت؛ خلاصه اینکه از مکان هایی که شناسایی کرده بودیم، آن گزینه که سختی بیشتری داشت و آخرتر گذاشته بودیم را اجبارا انتخاب کردیم. موتور سید محسن را گذاشتیم عقب اتوبوس بنز ایران پیما که سنگ دستمان باشد توی روستا. حالا ما کجا؟ مشهد، روستا کجا؟ آن طرف تایباد نزدیک های مرز!

عکس تزیینی ست!

صبح اول وقت حرکت کردیم و قبل از غروب رسیدیم روستا و خوش و خرم، مدرسه هماهنگ شده را پیدا کردیم و وسایل را بردیم و تدارکات ( که آخرهای اردو شده بود ندارکات) مستقر شد و بچه ها کم کم آماده نماز مغرب . کاری به  مدرسه و کلاس هایش  و مسجد و سگ های روستا که تعدادشان از آدمهای روستا بیشتر بود و تاریکی وهم انگیز شب و مسجد و نماز و فضای روستا و برخورد ها و نگاه های تعجب آمیز و هیچ کدام از موارد دیگر ندارم، همه ماجرایی که می خواهم بگویم برای همان شب اول بود که بعد از نماز از بلندگو های مسجد چیزی گفتند که خیلی از بچه ها نشنیدند ولی مایی که بیرون از کلاسها بودیم و در حال هماهنگی برای فردا، مو بر تنمان سیخ شد!

من به همراهی یکی دو تا از دوستان رفتیم سراغ فردی که معتمد و رابط ما بود در روستا و مسئول بسیج شان و عضو شورای روستا بود تا خبری از جزییات بگیریم. بنده ی خدا خیلی سعی کرد چیزهایی بگوید که ما را آرام کند ولی صداهایی که شب بود نشان از چیزهای دیگری می داد.
تمهیداتی که به نظرم می رسید را انجام دادم از قبیل ممنوع کردن خروج هیچ نیرویی از مدرسه تحت هر عنوان و نگهبانی از مدرسه به لحاظ ورود و خروج و غیره. ولی در حین بازی های شبانه ی ما و در میان های و هوی و سر و صدای بچه ها، خیلی نیاز نبود گوش تیز کنیم تا صدای تیر اندازی را بشنویم! فقط کافی بود سرگرم هیاهوی بازی نباشی.
دل مان خالی بود خالی تر شد، سر شب از بلند گوی مسجد اعلام کرده بودند که از ساعت چند شب تا چند صبح از روستا و مسیرهای رفت و آمد نکنید که اطراف در کمین نیروی انتظامی گیر نکنید وهرکسی بره و یک وقت تیر بخوره پای خودشه!
دل توی دل ما نبود، هم بابت اینکه صدای تیر اندازی می آمد و می ترسیدیم درگیری به روستا برسد هم برای اینکه نکند یک وقت اشرار در مسیر فرار به این طرف بیایند و چه چیزی بهتر از کلی جوان بی دفاع برای گروگان گیری، خود روستاییان که همه نامحسوس در خانه سلاح داشتند. خلاصه در کمال آرامش چیزی به روی خودمان نیاوردیم و چند نفر از بزرگترهای جمع به مشورت نشستیم و تقریبا برای مان قطعی بود که زودتر برگردیم بهتر است.
» باقی این نوشته را بخوانید …

2013/09/07

متاهلانه گی۴۰

نباید هیچ‌گاه از او بخواهم که بخشی یا همه مهریه‌ش را ببخشد؛ شاید فکر کند تمام نشانِ محبتی را که داده بودم پس می‌گیرم..

2013/09/06

متاهلانه گی۳۹

نبایدهیچ‌گاه به اجبار از او چیزی بخواهم، حتی اگر آن را برایم انجام دهد، هیچ فایده و لذت و برکتی در آن نخواهد بود..

2013/09/05

متاهلانه گی۳۸

نباید زمان عصبانیت، حرفی بزنم که شان‌م را کم کند؛ بعضی چیزها زمان می‌برد تا ترمیم شود..