2012/07/17

جواب سلام واجب است!

از پدرش یادش می‌آمد که هر روز صبح، از خانه که بیرون می‌آمد رو به سمت حرم می‌کرد و دست به سینه می‌گذاشت و سلام می‌داد. می‌گفت: «پسرم صبح اولین کاری که می‌کنی بعد از گفتن بسم الله، سلام به حضرت رضا باشد؛ که حضرت خوب همسایه‌ای است، تو هم همسایه‌ای خوب باش …»
حالا روی دوش او و برادرانش پیکر بی جان و در تابوت آرمیده‌ی پدر بود، که می آوردندش تا در صحن آزادی، آخرین سلامش در این دنیا را به همسایه‌اش بکند، و خوب می‌دانست که این سلام بی جواب نخواهد بود …

2012/07/02

انابه

بارخدایا..
هیچ دلی آرام نمی‌شود، مگر تو بخواهی؛
من توانم نیست، تو آرامش کن…

 

پی نوشت:
دیگر از خلوت گذشته‌ست که در جلوت حاجت می‌طلبم،تا نخواهی نمی‌شود..

 

2012/06/23

The new comment

لذتی دارد؛
کشف IP ایی که ناشناخته بود

2012/06/22

اوقات فراغت!

این‌بار که بپرسد:
اوقات فراق‌ت را چگونه گذراندید؟

خواهم نوشت:
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت..

 

 

برچسب ها: ,

2012/06/06

أخ..

و من منتظر فرداها
برای باقی ش
برای باقی مان

تو
نمی بینی مرا،
این در و آن زدن هایم را

می بینی و می دانی
سکوت می کنم! باخته م!
هرچه باخته م برای تو، هرچه داشتی را بده به دیگری

قرُ می زنم! صبوری کن، می دانی که، بلد نیستم صبر را
یک سال!؟ تو بگو ۱۰ سال، کسی یادم نداده است

برای تو هم صبوری کنم؟ تا مدار؟ تا مدارا؟ تا مرگ؟
روی خوش زنده‌گی پس کی به من نشان داده می شود؟ همه ش بی خبری؟ همه ش بی تویی، بی اویی؟
صبر می کنم، نه خود خواسته که اجباری
تا مدار
تا مدارا

تا مـ ـر ـگـ

راستی خوب شد کنار گذاشتی، که گم نشوم میان آن همه نوشته ها
http://1bar.mihanblog.com/extrapage/do4

2012/06/01

یک جمعه ی لعنتیِ بدون ِ تو

بغض می رسد اینجای گلویم
اینجا را باید فقط باشی و ببینی که دستم را کجا گرفته ام و بفهمی که دیگر هیچ جایی برای بیشتر شدن ش نمانده
از آن وقتهایی است که دوست دارم بزنم هرچه روی میزم هست و دور و برم هست را بریزم بهم و بزنم و بیاندازم و بشکنم و بهم بریزم
از همین لپ تاپ لعنتی و آن تلویزیون دو تُنی آن طرف میز و کتاب ها تا گلدان حُسن‌یوسف و شمعدانی
آن قدر می خواهم همه چیز را بهم بریزم که نگو
دوست دارم تو باشی و فقط بایستی و هیچی نگویی و بدانی که می توانی آرامم کنی و اما نباشی و نیایی و همان دور نظاره کنی و من تا جایی که می توانم بزنم خودم را و آیینه را و اتاق را و همه ی زندگی م را بشکنم
و بعد
بنشینم میان تمام شکسته های خودم و وجودم و زندگی م و آن وقت شاید، تازه شاید، این بغض ِ همیشه ، باریدن بگیرد

و باز تو بدانی که فقط ذره ای اگر دستت، اگر سرم بود و دامنت، اگر شانه ت، اگر تو بودی، همه ی اینها نبود، و آن وقت من بودم، منِ هزار پاره ای که وجود تو مرا به هم دوخته و سرپا نگه می دارد، و تو بدانی و باز نباشی، و نمانی ام
آه این دل
چرا پس آرام نمی گیری لعنتی!
چرا بی خیال نوشتن نمی شوی، چرا بی خیال چِک چِک صدای دکمه های کیبورد نمی شوی
ای بغض چرا فرو نمی شینی؟ دیگر نفسی برایم نمانده ست، دیگر شانه های از گِز گِز کردن گذشته اند و دارند آتش می گیرند، لرزش دستانم امان برای نوشتن نمی دهد، آه من چقدر لعنتی ام ، چقدر بی خودم، چقدر از خود بی خودم
چرا این مرا و ترا آزار می دهم
چرا این دل لا مصب امان می برد
بیا ببین چقدر بد بختانه نشسته م به حرف، بیا و ببین آتش م را، بیا و بنگر سوخته هایم را، خاکسترهایم را باد دارد می برد، دیگر چیزی از من نمانده، ققنوسی هم نیست، همه ام نیست شد و نابود
چیزی نگذشته ست، من تنها ۲۴ ساله شده م
و ۲۴ قرن از زنده بودنم گذشته است، ۲۴ تکه م و هر کدام هیچ جای عالمند، من بدون تو نیست شده م، نابود شده م
خورشیدی و می دانم از دوریت می سوزم و می دانم نزدیکت بشوم هم می سوزم و می دانم دارم می سوزم

بیا..

با بغض ها و اشک ها
یک جمعه ی لعنتیِ بدون ِ تو

2012/05/19

اردی‌بهشت هم به پایان رسید..

زود تر بیا!
من هنوز -از پس همه ی باران های اردی‌بهشتانه-
حواس‌م به سهم تو از گیلاس‌های سرخِ درخت هست..

2012/04/30

دادگاه

این روزها همه تبرئه می شوند
تو
نمی خواهی بگذری از دل من
برای هزار گناه نکرده..؟