گرم کردن غذا هیچوقت اتفاق نمی افتد، پیک نیک نشتی دارد، منفجر می شود، پدر خانه روانهی بخش سوختگی بیمارستان می شود، با ۸۵% سوختگی،
امیدی به زنده ماندش نبود، تا اینکه به خواست او ، کم کم چشم های تف دیده اش را باز می کند، وهم الان هم در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان بستری ست،
تمام چیزهایی که توانسته بود با حقوق کارگری برای جهیزیه سه دختر تهیه کند، بهمراه اساسیه منزل خودشان تقریبا از بین رفت.
تک پسر خانواده شان هم دانشگاهی من بود، با همه ی خوب بودن درسش و معدل بالایی که داشت از پس هزینه های مهندسی فناوری اطلاعات دانشگاه آزاد نتوانست بر بیاید، واحد هایش، فوق دیپلم که شد، انصراف از تحصیل داد.
پدر سید و مادر سیده و چهار فرزند سادات.
چند نفری هستند دارند دست می جنبانند برای جمع کردن کمک برای درد های این ۶ نفر.
هر کسی می تواند به هر میزان که می تواند کم و زیادش فرقی نمی کند، دستی بر آورد و زخمی را مرهم نهد.. ، سهم سادات هم به ایشان تعلق می گیرد.
دوستان ایمیل یا پیام بگذارند تا به هر طریقی که مایلند پلی شویم برای رساندن کمک خیرشان به این خانواده ی آبرومند.
do4_id@yahoo.com
همین امروز ظهر بود که پستی را در میوهی ممنوعه نوشته م، ذکر نام او تا آخرین نفس
هیچ فکر نمی کردم به این زودی تعبیرش را ببینم
خبر کوتاه بود و خلسهآور
“عمه جان حالشان بد است”
همین یک جمله است که همیشه به ما می فهماند یکی از بین ما بال گشوده است.
در بارهی مرگ شاید زیاد نشنیده باشیم، یا شاید هم فکر می کنیم زیاد شنیدهایم، اما وقتی که ببینی به چشم، چیز ِ دیگریست، نه، اشتباه نکنید، نمی خواهم نصیحت کنم، دیگر کسی را مجال نصیحت کردن و نصیحت شنفتن نیست، اصلا نسل ما ژنی که مرتبط با نصیحت باشد ندارد، می خواهم چیزی را یاد آوری کنم، آن هم از باب “فانما الذکر تنفع المومنون”
هیچ فکر نمی کردم صدای هنهنهای نفسهای خستهشان را -که حتی گاهی هم تصور میکردم تمارض است- دیگر نشنوم، همسایهمان بودند، طبقه پایین منزل ما، و البته برای من همسایهتر، اتاق من تک است پایین، یعنی یکی از اتاقهای طبقه پایین با رفت وآمد مجزا، بین من و ایشان همان دری بود که از آنطرف پشتش مبل گذاشته شده استد، و از این ور هم من کمد بزرگم را، اما شیشه مشجر بالای در مانع خوبی برای صدا و نور نبود، شوهرشان، چند سالیست که فوت کردند، ایشان عمهی مادرم بودند، و البته همه فامیلمان بهشان می گفتیم “عمه جان”، خواهر شوهر مادربزرگم بودند، اما برای ما دست کمی از مادربزرگ نداشتند. شبها که من معمولا تا ۲ ویا ۳ بیدار بودم، صدای خفه ی ایشان را که از اتاق آخری می آمد می شنیدم، زمزمه هایی که نجوای عاشقانه ی با خدای بود، دعاهایی که صدای هق هق نمی گذاشت خوب شنیده شوند، بعد از اذان صبح هم، روزنامه هایی که صبح در منزل می آمد را می خواندند، و بعد تا شده و مرتب، چیزی حدود ۲ ساعت بعد از اذان روی جا کفشی ما می گذاشتند، از همین می فهمیدیم که هستند یا نه، البته زیاد احوالشان را می پرسیدیم.
امشب کمی بعد از اینکه مغرب و عشا را اقامه می کنند، و تسبیجات می گفتند جان را به حضرتش تقدیم کردند..
چند دقیقه ی پیش از بالای سرشان کنار آمدم وقتی یاسین را زمزه کردم.
خیلی راحت و قشنگ رفتند.. و خارج از انتظار
” افلا تبصرون…”
همین ، مال هیچکس نیست
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد داد..
مشهد، ۱۵ اسفند هشتاد و هشت، دو پنجاه دقیقهی بامداد
پا نوشت: شاید دو سه روزی نباشم
چند وقت است که ننوشته ام، نه شب هایم شب است، نه روزهایم روز، نه دلم دل است و نه عقلی بمانده…
نه خدایی برایم مانده نه خرمایی، راحت تر بگویم؛ نه خدایی برای خود باقی گذارده ام نه خرمایی خورده ام..
سخت ناراحتم از این چنین زندگانی ایی، از این روز مرگی ِ بیهوده، از این که دیگر خودم هم خودم نیستم، از این که مسئولیت شخص خاک بر سر خودم را هم قبول نتوانسته ام بکنم در پی ِ آن “بلی” ازلی، حال آمده ام و جوانهایی بهتر از برگ درخت، جاری تر از آفتاب را هم قافله سالاری پیشه کرده ام، این دیگر چه مدل است نمی دانم، جالب است که هر که هم که می رسد می پرسد چه شد که قبول کردی؟! و نمی دانند که من با نمیدانمان عقلی که کجاست تصمیم گرفته ام.
مثل من شده همچو برگی که در جویی پر آب و پر تلاطم گرفتار آمده-یا خود را گرفتار کرده- تازه یک عده مور را، هم امیدوارانه به دوش خود نشانده، و پیش می رود در این وانفسا سردرگمی ..
می دانم که دردم کدام است، می دانم درمانم را نیز هم، می دانم که مسیر کدام است، چاله ها را نیز هم، اما آنقدر کرخت شده ام که تصمیم گرفتن و ایستادن را ناتوانم..
آی دچار!
دیر نیست روزی که بر گوش ت بخوانند یافلان، ابن فلان ، اسمع و افهم …
های پسر!
خودت را دچار چه کردی؟ اصلا که گفته دچار شده ای، که گفته دچار باید بود؟ که گفته تو دچار باید باشی؟ که گفته؟ کدام را پاسخی داری؟ هان؟ اسمع و افهم…
آی واپسین دقایق عمر چه می خواهید از جانم، رمقی نمانده، بگذرید، بگذارید این موریانه ها ی سر بر آورده ی خجل از پستوی زمان هم به نوایی برسند ، بگذارید شاید اتفاقی که باید، بیافتد…
های فلانی!
هیچ می دانی کجایی؟ هیچ می دانی پای در کدام راه گذارده ای؟ هیچ از خود پرسیده ای؟
های فرزند زمانه ی خویش!
تو کجا و این ادعاهای بزرگ و سترگ کجا..؟
برگ بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر..؟
تو کجایی؟ که را داری که دستت بگیرد؟ کجا را می خواهی چنگ بزنی؟ در این وانفسا تنهایی چه فکری برای خودت کرده ای؟
عجب گرده ای داری! چون توانستی این بار را برداری و این چند ماه بر دوش ببری و به مقصد برسانی …؟ هان ؟
به خود بیا وقت تنگ است ، به خود بیا..