2014/01/18

دیشب ، شبکه آموزش، فیلمی را گذاشت که مرا نشاند برای دیدنش، در این روزهایی که تلویزیون زیاد نمی بینم.

بعد از آن، نشد و نخواستم که برخیزم، همانجور که گوشی همراه دستم بود ، سرچ زدم و سایت کارگردان کار، خانم پوران درخشنده را پیدا کردم، و ایمیلشان را ،  و شروع کردم برای تقدیر چیزی نوشتن و فرستادن.

متن زیر همان نوشته است و متنی که بعدش می آید، پاسخ ایشان است که کمتر از نیم ساعت بعد فرستادند.

 

Khabha-Logo2

بانو درخشنده
تمام قد احترام می گذارم برای نگاهی به غایت انسانی و ذهنی به نهایت زیبا

وقتی فیلمنامه را خواندید، وقتی از کنارش راحت نگذشتید، وقتی نشستید و بازنوشتید شاید فکرش را نمی کردید چند سال بعد از ساخت و اکران همان فیلم، پسر جوان ۲۶ساله ای پاسی از شب گذشته ، از پس تصویری که هنوز در چشمانش می لرزد ، بیاید برایتان بنویسد که دست مادرانه تان را برای همه ی حسی که در خوابهای دنباله دارتان به وجود من ریختید، می بوسم.

02

خوب نوشته شده بود، خوب تعلیق داشت، خوب نگهم داشت، و اشک آلود به پایانم برد. دوست داشتم الناز را در آغوش بکشم و بنشینم تا صبح تمام مشتهایش را بر پیکر من بکوبد، دوست داشتم جایزه جایزه کمد بگذارم کنار کلاس دوست داشتنی ش، و بعد از هر اتفاق خوبی برایش بنویسم هزار آفرین…

15

بانو درخشنده، نشستم به تماشا و نشستم به نوشتن تا شاید کمی، تنهاکمی از آن همه حس خوب و گنگ و نمیدانمی که برایم آوردید در جان واژه ها و قالب سپاس ارزانی تان کنم. هیس!تان را ندیده م، به حرف و حدیثهای ناقدین کاری ندارم و نشنفته م، من، تنها برای همین یک کار، زیاد دوست دارمتان. باشد که روزی، اگر روزگار بر وفق مراد بود و دیدمتان، گوشه ی قبای تان را، برای حس مادری و معلمی تان، بوسه نشان کنم.

20

باشد که فرقی کنم و نگاهم را به قول حضرت سهراب، آبی بزنم، جوری ببینم که باید است. جوری که خوب باشد…
زیاده جسارت است.
یک شب سرد زمستانی، ساعت یک بامداد، مشهد

21

پاسخ :

Salam merci az tavajjoheton be adamhaye faramoush shode va in film …movafagh bashed…

Sent from my iPad

18445

تتمه:

سایت خانم درخشنده

درباره فیلم

 

2014/01/14

صلاه مغرب

همین روزها

دوباره بهار می آید

دوباره می نشینیم کنار شب بو ها، اقاقیها،

خوب است که هنوز نرگس ها کنار زندگی مان هستند.

 

زمستان ست، سرد است، ولی دل مان گرم است. به همین گاه و بیگاه ها..

2013/12/20

اثر هنری عصر جمعه – سبک دچارانه

jfdsaaa525666666666666666666666666666

2013/11/05

دوباره فصل توست

و خداوند
انار را آفرید
نذر دستان تو..

– دچار

 

پنجره ی اتاقم

2013/11/04

تا یادت نرفته است باید بنویسی!

شاید مثل بعضی ها آلزایمر بگیری، نه از ۲۸ مرداد یادت بیاید، نه از سفارت جاسوسی، و نه حتی از جنگ و هواپیمای مسافربری.

باید تا یادت نرفته است ، درشت بنویسی مرگ بر آمریکا

حالا کاری ندارم که آلزایمر که گرفتی، هنوز امیدی هست، وخاطراتت، یادت می آید!

 

همین.

برچسب ها:

2013/10/07

کال!

تند تند می نویسم. شاید حواسم پرت شود. گزارش خواسته است. من که شش ماه نبوده ام. جواب سربالا می نویسم. پیامک می زند و تبریک می گوید. پیشاپیش برای همه ی ماه. دوستش دارم. جوابی نمی دهم و می دهم. امروز هم دیر می کنم. دیروز را هم نرفته م. می گفت : برو به عشق و حالت برس. دست هایم را نگاه می کنم. هنوز گوشه ناخن هایم از گچ و خاک و چسب پاک نشده است.
کت و شلوار می پوشم. حامد دیروز یا پریروز عکسم را که ری‌شیر کرده بودم به نام نوشت. لو داد. نوشتم بعد از ۷-۸ سال لو داده شده م. حساسیتی نشان ندادم، یعنی لااقل مثل قبل حساسیتی نشان ندادم. عابد اما یک طوری ش بود. یاد سفر افتاده م. دی شب به حضرت مادر می گفتم دوست دارم بروم سفر. دوست دارم برویم اما نمی آید. به خودش گفته بودم اگر رفتنی باشییم دلت و اوضاع من خودش رو به راه می شود. نباشیم هم که هیچ. کامنت هایم را نگاه می کنم. یک عالمه چیز ننوشته و نفرستاده نمی بینم. انگار مخاطبانم از من بی روح ترند. باشند. چه کارشان دارم! سرم را بالا می گیرم. نامه ها را یکی یکی بی جواب می گذارم. از حس کارمندی خوشم نمی آید. فقط یک روز غذا با خودم بردم. حالا که انگشت هم باید بزنم. لج می کنم اصلا. دیر تر می روم هی. پایان نامه م را نوشته ام. استاد بعد از دو روز انتظار تنها به غلط های تایپی گرفتن افاضات می کند. می دهم بانو نگاه ویراستارانه ش کند. تمامش کنم بروم. ذهنم پر است از خالی. از هیچی. ولی واقعا پر است. از حامد چند صباحی ست خبر ندارم. خودش هم خبر نمی دهد. چه کارش کنم. می داند همیشه هستم و همیشه هست. از او می گذرم. از دوستان قبل خبری ندارم. لابد مرا بی معرفت می دانند. من اما هیچ تلاشی برای نفی و اثبات چیزی ندارم. همه چیز را همین طور که هست می پذیرم. نمی پسندم.
می گوید خانم ها کلا فی نفسه حساس اند. زود رنج اند. نگران ند. و مجموع این سه حس چیزی ست که مردان به آن حسادت زنانه می گویند و حسادت نیست. دروغ گفتم . کسی نمی گوید. فکر های خودم بود. نمی دانم. هنوز هم نمی شناسم. فقط فکر می کنم آن قدر که باید هم فهمی هست و این زیاد خوب است.
چای سرد می شود. مادر نگاهم می کند. سرم را به نوشتن گرم می کنم. می گذرد. می گذرم.
روابط انسانی م را پیچانده م. روابط کاری م را نیز. سفر لازمم. تولازمم. رفتن لازمم. با تو رفتن لازمم.
عابد زنگ زده بود که تابستان هم تمام شد و تو به حیرت نیامدی. یک بهانه های من درآوردی از ماشین و فلان و بهمان آوردم. خودم هم نفهمیدم که چه گفتم. همین فقط باید می فهمید که دوست دارم بروم حیرت و نمی شود. یا شاید هم از آن دوست داشتن های نخواستن است.
صدای سوت کتری، تلویزیون جدید با Wi-fi . خنده م می گیرد. گیر کرده م به تکنولوژی هایی که مرا از سنتی که دوست دارم دور می کند. دلم برای حامد تنگ شده است. این حامد با ان حامد فرق می کند. این حامد اهل قم است. ماه هاست و شاید هم سالهاست که خبری ندارم. ولی دوستش دارم. به تکلف است. فکر کنم هنوز ازدواج نکرده باشد. زیادتر از خودش می فهمد. و زیاد تر از من. ولی ادعای خاصی ندارد. اینها به اضافه چیز های دیگری اخرین چیزهایی ست که از او یادم می آید. کاش اینجا را بخواند و چیزی بنویسد برایم. همین که بداند دلم برایش تنگ شده برایم بس است. نمی خواند. اینجا را که کسی نمی خواند جز خودم. بهتر البته. این بهتر هم نه از آن جنس است که چون دستش به گوشت نمی رسد به بویش اشاره می کند ، بلکه از آن جنس است که دست آدم در نوشتن باز تر است.
علیرضا، گاهی علی ست ، گاهی رضا، گاهی هم علیرضا. از همان جنس آدم هایی ست که می خواند و می گذرد. و گاهی هم می نویسد. کاری ش ندارم. در یک توافق نانوشته انگار هیچ کدام از اینجا خبری نداریم. این که این فهم را دارد خوب است.
دو سه روز پیش چیزهایی در پلاس نوشتم، اینها را:

                “‬‏”دوتا خواهر خانوم های گرامی رو تو پلاس رصد کردم! جهت ثبت در تاریخ! ولی فالو نکردم و بهشون هم چیزی نگفتم شاید نخواسته باشندهنوز خوب یادمه که دوست داشتم توی وبلاگ جدیده دستم باز باشه توی نوشتن و حرف زدن و از آشنا ها کسی نخونه، مشکلی با خوندنش نداشتم مشکل این بود که بعضی فهم لازم رو نداشتند و ندارند حتی
متوجه نمی شن وقتی یکی (که حالا شما از قضا وبلاگش رو داری) توی وبلاگش چیزی می نویسه با اینکه اون رو توی جمع دوستانه بیان کنه یا مستقیم بهت بگه خیلی فرق داره.
متوجه نمیشن اگر من در قالب وبلاگ یه چیزی رو میگم، دیگه نباید توی پیامک یا تلفنی و یا حضوری بیان راجع بهش حرف بزنن، اونم حتی شاید جلوی بقیه.این خیلی ناراحت کننده ست
یک وقتی آدم از همین فضای مجازی آشنا شده با دیگری، بعد حقیقی هم هم رو می شناسن، هیچ، ولی یک وقتی اول حقیقی رفیقین و بعد مجازی پیدا کرده که مثلا بنده ، با نام کاربری دچار هستم و میاد میگه و فیدبک نشون میده این یعنی فرق این قالب ها رو نفهمیده.

خلاصه اینکه خواهر خانم ها رو که بسیار متشخص و مودب و محجبه و با حیا و فهمیده هستند رو خیلی کم می بینیم به طور معمول، فکر می کنم براشون خوشایند نباشه شوهر خواهرشون مدام رصدشون کنه. همین.”

این تکه رو هم در جواب کامنت کسی نوشتم:

           ” من مشکلی با این خونده شدنه ندارم، حتی ، همینجا هم پاسخی بیاید و بحثی شود و اینها هم مشکلی نیست، چون من یک کل ِ واحدم، ولی بنا به ظرفیت مظروف، و بنا به ویژگی های مظروف، اون رو برای انتقال مفاهیم استفاده می کنم. بحث م اینجاست که اگر توی وبلاگ چیزی رو می نویسم یعنی لابد نمی خوام شفاهی راجع بهش صحبت کنم. یا اگر توی پلاس چیزی هست، لابد فرقی با وبلاگ داره که اینجا می نویسم و اونجا نمی نویسم. کامنت گذاشتن های شفاهی و فیس تو فیس رو نمی پسندم، حرفی هست خب همینجا، یا اگر ما چیزی می گوییم، فردا همین تیکه کلام رو بیاره تو گودر (یادش بخیر همینجوری دستم رفت به نوشتنش، ولی پاکش نکردم، منظورم همین پلاسه) و اسم منو هم بزنه و بگه فلانی : فلان! این رو نمی پسندم . “

روایت است دیگر. روایتی از ننوشتن ها. همین.

 

The one part of a story – 1

نگاهی به روزنامه کرد، صفحه اول، عکسی بود که هیچ انتظارش را نداشت. همان نیم تای پایین که همیشه جای آگهی پولدارها بود!

اطرافش را پایید، کسی نبود، راه افتاد، قدم زد، ذهنش پر بود از هر آنچه که نمی دانست، باید کاری می کرد، نمی توانست. احساس گنگی مبهمی داشت. صدای قدم هایی شنید، نگاهی کرد، کسی ندید، خودش بود و خودش، کوچه خلوت، و مسیر بی رفت و آمد بود، کوچه مثل همیشه، چیز جدیدی برای دیدن نداشت، روزنامه را رها کرده بود و پیچ و تاب خوران افتاده بود درون جوی آب. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشت. راهش را کج کرد سمت خانه آنها، دیگر غریبه نبودند، می توانست راحت زنگ بزند، و بگوید: “می شود بگویید بیاید پایین؟” شاید هم به جای “بیاید”، می گفت “بیایند پایین.” هنوز در برزخ بین جمع بستن و نبستن بود. جمع بستنی که از سر احترام بود و جمع نبستنی که به دوستی نزدیک دلالت داشت.

از جلوی خانه شان گذشت. سرش را بالا برد تا تراس خانه را ببیند. تراس باز هم مثل همیشه خالی بود، فقط پرده ی پشت پنجره، هر از گاهی از لای در نیمه باز خودش را به دست باد بیرون می کشید و باز بر می گشت. همیشه دوست می داشت پشت تراس، کسی را ببیند که می خواهد. دوست داشت اصلا بنشیند این پایین ، شعر بخواند، زمزمه ش برود آن بالا. بشنود. بنشیند.  …. . رویاهایی بود که همیشه خودش هم به انها می خندید. حال اما حال خندیدن به رویایش را نداشت. از جلوی خانه شان عبور کرد. انگار نه انگار که در آن خانه آشنایانی دارد. راهش را ادامه داد تا انتهای کوچه. چراغ ها آن شب خاموش و فضا وهم انگیز و او، در دل تاریکی به رفتن و نرسیدنش ادامه داد.

{ از طرح نیمه کاره داستانی بی نام، که روزی نوشته خواهد شد. }

 

Figure Traveling Through Pirate's Alley

2013/09/26

امام و ما

حضرت امام به یکی از فرزندان خود که از شیطنت بچه اش گله میکرد می فرمودند: من حاضرم ثوابی را که از تحمل شیطنت او می بری، با ثـواب تمـام عبـادات خـودم عـوض کنـم…

شاید از بی عرضگی و کم کاری ماست که بعضی خانمها قله ی موفقیت خودشان را مسابقه دادن با مردها در کارهای مردانه میبینند والا خدای مهربان در قدر و منزلت برای خانمها و شئون مربوط به آنها هیچ چیز کم نگذاشته…

orig

 

از پلاس روح الله مفیدی

برچسب ها: